غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


دکتر یوسف

فیض شریفی (داستان‌نویس)

واقعاً خیلی دلم می‌خواهد، خاطره‌ای، داستانی، شعری و معری بنويسم ولی وقت نمی‌کنم، مثلاً الان نگاه به ساعت می‌کنم می‌بینم شش‌ و پنج دقیقه و هفت هشت ثانيه بعدازظهر است، باید بروم مادرم را ببرم دکتر، نمی‌دانم می‌رسم یا نه تا مادر روسری‌اش را تنظيم کند که یک نخ مویش معلوم نباشد و چادرش را بردارد و سوار ویلچر بشود، خیلی آب برمی‌دارد. دکتر هم که بدعنق است، می‌گوید پول ویزیت ات را که نمی‌دهی تازه قرص‌هایت را هم از من می‌گیری، دیر هم می‌آیی، می‌بینی که مطب محشر کبری است، دلم خوش است که در دوران دبیرستان همکلاس ام بوده‌ای؟ الان زنم داد می‌زند که از صبح چند بسته‌ پستی پشت در گذاشته‌اند نمی‌خواهی بروی آن‌ها را بیاوری؟ داری چی می‌نویسی؟ هرچه نوشتی چی بهت دادند؟ کی میخونه‌؟ برو فکر آب کن که خربزه آب است.
گفتی آب؟ مدیر ساختمان پیام داده که تا نیم ساعت دیگر آب ساختمان قطع می‌شود. اصلاً آب قطع شده، می‌خواستم ریشم را بزنم. الان دکتر می‌گوید خجالت نمی‌کشی با این سرووضع داغان پیش من آمده‌ای؟ دکتر یوسف اندوهگین است، اندوهگین بود، هنوز ساعت شش و هفده دقیقه است، نرفته‌ام. گفتم دکتر یوسف، اندوهگین بود، می‌گفتم چه مرگته؟ می‌گوید دکتر آناهیتا هر روز سرسنگین‌تر می‌شود، می‌گویم بیا برویم کوه دراک، پارک کوهستان، می‌گوید حال ندارم، خسته‌ام، سر کارم، شیفت دارم، مريضم، شما خودتان تشریف ببرید از طبیعت استفاده کنید.
آن‌وقت‌ها می‌گفت تو، می‌گفت عزیزم، من یک جان دارم روزی به تو تقدیمش می‌کنم. حالا می‌گوید شما چه‌کار به حال من داری، من از پس خودم برمی‌آیم. خیلی ناراحت شدم. اخلاقم گه مرغی شده، حال و حوصله مریض‌ها را ندارم، هی پول‌وپله جمع می‌کنم می‌فرستم آن‌طرف مرز که خانم و بچه‌ها بروند دیسکو و دانسینگ و کافی شاپ و قرتی بازی. الان چند ساله بانو نیامده، من چه کنم، من هم دل دارم. من هم عاشق این پدر سگ بی‌معرفت شده‌ام. می‌گویند آناهیتا دلش پیش تو گیر کرد، هر روز با تو می‌رود کافی‌شاپ ۴۴ قهوه میل می‌فرمایند، اگر یک روز دیگر ببینم، قرصی به مادرت می‌دهم که سنگ کپ کند و به دیار باقی رهسپار شود. آخر مرد، من چه هیزم تری به تو فروخته‌ام؟ خجالت نمی‌کشی با این سن و سال، دنبال دخترها راه می‌افتی؟ تو که در دوران جوانی اهل‌ این حرفا نبودی؟
می‌گفتم مگر دختر ببخشایید زن قحطه که به یک دکتر تمام‌وقت چسبیده‌ای، بابا اون فرصت سر خاراندن نداره، شاید هم دلش پیش کسی دیگر گیر کرده باشد، یک‌عمر می‌توان سخن از زلف یاران دگر کرد، در فکر این مباش که دختر نمانده است. دکتر یوسف اندوهگین می‌گوید خر خودتی، حاشاوکلا که او را رها کنم. دیروز یک گوشواره برای روز تولدش فرستاده‌ام، می‌گویم خوشت آمد، می‌گوید ممنون هنوز فرصت نکرده‌ام کادویتان را باز کنم. اصلاً تو عقده سرکوفته داری، آن زن را از دست تو درآوردم، تو حالا می‌خواهی انتقام بگیری، برو برو کانادا، او را به تو تقدیم می‌کنم بگذار من با آناهیتا خوش باشم. فکر می‌کند من گلویم پیش آناهیتا گیر کرده است، خیال می‌کند من هنوز دلم پیش نامزد سابقم گیر کرده است. می‌گویم فکر نان کن که خربزه آب است، مردم آه ندارند که با ناله سودا کنند، داد می‌زند که به فلانم. من هم از وقتی‌که عاشق آناهیتا شده‌ام، نان درست‌وحسابی نخورده‌ام. وقتی از این مطب کوفتی راحت می‌شوم می‌روم خانه‌، ماست و خیارم را می‌گذارم کنار آن تلخ‌وش که صوفی ام الخبایثش خواند، چند ترانه‌ می‌گذارم و کوک کوک گریه می‌کنم. ببین این‌ها، این مریض‌های بخت‌برگشته فکر می‌کنند من غم ندارم. زنم ول کرده رفته کانادا، پسرم ول کرده رفته انگلیس، دخترم آمريکاست، اگر من برایشان پول نفرستم یک‌شبه می‌میرند. یک دوست هم دارم به نام تو نامرد، رفته معشوقه مرا از چنگ من درآورده‌. آخه تو چی داری که کسی برای تو سینه بدرد؟ تو یک بازنشسته مفلوک هستی که فکر می‌کنی چند تا کتاب نوشته‌ای آدم شده‌ای. گیس‌هایی، شعرهایی، سامسونتی و خری، بوعلی سینا شد و بومعشری ...برو بابا ...
وای دیرم شد، هشت‌دقیقه‌ای به هفت مانده، مطمئنم که دکتر یوسف امروز مرا به مطبش را راه نمی‌دهد، مطمئنم.