عاقبت عشق کار
خیام واحدیان (نویسنده)مختار با اینکه سن بالایی داشت و با توجه به شناسنامه شصت سال را پشت سر گذاشته بود، اما فرز و چابک بود و بهراحتی همپای جوانان تازهکار و گاه بیشتر از آنها کار میکرد و دیرتر هم خسته میشد. خودش میگفت تازه شناسنامهام را هم کوچک گرفتهاند و الا بالای شصتوپنج سال دارد و تعریف میکرد که در جوانی دنبال اسبهای رهاشده در دشت و کوهپایهها میرفته و آنقدر میدویده که اسبها کم میآوردند و او با یک حرکت سریع میپریده و سوار اسب بی زین و افسار میشده است. انگیزه عجیبی برای کار کردن داشت و در هر شرایطی کاری را که به او مربوط بود انجام میداد و به بقیه هم کمک میکرد. حتی اگر سه ماه از حقوق خبری نبود و همه عاصی بودند باز این مختار بود که بدون توجه به اعتراض بقیه کارش را ادامه میداد و تأکید داشت که کار ربطی به این حرفها ندارد! شاید اگر کس دیگری بعد از سه ماه حقوق نگرفتن کار میکرد همه با طعنه و کنایه هر حرفی را حوالهاش میکردند، اما چون میدانستند این عادت مختار است پس نمیتوانستند به او بدبین باشند که مثلاً دارد چاپلوسی میکند یا زیر جلکی حقوقش را گرفته است و به بقیه کاری ندارد. اصلاً حواسش به این حرفها و بحثها هم نبود. میگفت حتماً پول نیست که حقوق نمیدهند و ما باید کارمان را بکنیم. هر چه جند بار چند تا از کارگران خواستند توجیهش کنند که عمدا حقوق نمیدهند و پول هم هست و از این حرفها... باز مختار زیر بار نمیرفت و میخندید و میگفت مگر مرض دارند! و نه اینطور نیست، شما چرا اینهمه به فکر کار نکردن هستید. شخصیت بیقرار و فنی و سالم او بهراحتی دستخوش تغییر نمیشد و تقریباً در تمام طول دوران کاریام کسی را اینچنین مشتاق و عاشق کار و بی حاشیه ندیده بودم و این را بیشتر همکارانم هم با تعجب همراه با طعنه میگفتند. بعضی او را ساده و کمعقل میدانستند و بعضی حتی میگفتند انگار چیزی مصرف میکند که ما خبر نداریم؛ مثل قرصی خاص یا دارویی معجون گونه. او ولی در این عوالم هم نبود و حتی نمیدانست چنین چیزهایی وجود دارد. طبیعتش اینطور بود و نیازی به این محرکات نداشت. روزی که لولهها از تپه بالای محل کار سرازیر شدند به سمت پایین همه طبق معمول مشغول کار بودند و چون کسی خیلی دل به کار نداشت همه زود فهمیدند و از مسیر لولهها کنار رفتند و توانستند خودشان را نجات دهند. مختار که سخت سرگرم کار بود و درست در مسیر دو تا از لولههای با قطر زیاد قرار گرفته بود شاید سروصداها را هم شنیده بود اما مثل همیشه از جایش تکان نخورد و صدای سوت و فریاد مسئول ایمنی و چند تا از کارگران را هم اگر شنید نخواست نگاه کند که هر دو لوله با شتاب تمام به او رسیدند و با شدتی که داشتند مختار را به لودری که در حال تعمیرش بود چسباندند و مختار درجا پرس شد طوری که انگار فقط بیلرسوتی بود که باد آن را با خودش آورده و به آنجا انداخته است.