میخواهم فردا بروم کلانتری
فیض شریفی (داستاننویس)مریم جان، میخوام دیگه این قلم را ببوسم بذارم کنار، برای کی بنویسم؟ همه فقط مطالب خودشان را میخوانند و کیف میکنند. همه منتظرند حرفشان تمام شود بعد حرف خودشان را بزنند، کسی برای حرف تو تره هم خرد نمیکند.
- تو خیلی بیرحمی خیلی، خیلی دلم برای تو تنگشده، یادت هست که وقتی میخواستی بری مسافرت چقدر دنبال آن اتوبوس دویدم. آنقدر دویدم که از نا افتادم، رمبیدم، افتادم روی آسفالت، دکمههای مانتوام هرکدام به یکطرف افتاد.یکطرف شلوارم از حیز انتفاع خارج شد. خون از ناخنهایم زد بيرون. نگاه کن کف دستم ازریختافتاده. اگر مامانم با ماشین پشت سرم راه نیفتاده بود، معلوم نبود چه بر سرم میآمد. وقتی رفتم خانه، بابام گفت:«از جنگ برگشتی؟ چقدر بگم این خل و ديوونه به درد تو نمیخوره. گوهی خوردی ولش کن. دیگه آن دوران طلایی تمام شد که با لباس عروسی میرفتند با کفن برمیگشتند، اصلاً مرد توی این دنیا پیدا نمیشود.»
- بابای تو راست میگه. ولی خودت می دونی که من هم مثل آنها که توی اتوبوس بودیم، توی فشار بودیم. یکی آخر اتوبوس با اسلحه نشسته بود و یکی دیگه جلوی اتوبوس بود. دست من و بقیه هم دستبند بود.رفيق کناری داد زد: بهم یه سیگار بدین، ما دوروزه که تو راه هستم، سیگار نکشیدیم.
گفتم:خفه! میخوای ما رو به کشتن بدی؟
بلند شد رفت از پشت دو دستش رو انداخت دور گردن یارو، عقبی شلیک کرد. اتوبوس از جاده خارج شد، رفت تو جنگل. بچهها ریختند روی اون دو نفر، پای دوستم تیرخورده بود.تفنگ یکی توی دست من بود و هفتتیر اون یکی دست علیرضا بود.از پاش خون میاومد. راننده رفت پشت ماشین پنبه و پارچه آورد و پای علیرضا را بست و یکدانه سیگار وینستون گذاشت کنار لبش و گفت:«بذار من برم، من زن و بچه دارم.» آن دو نفر را به درخت بستیم. کنار دستشان آب و غذا گذاشتیم و گفتیم: «فردا به پلیس اطلاع میدیم، از مرز که رد شدیم به پلیس اطلاع میدیم.» راننده یک دکتر سراغ داشت. رفتیم پیشش، آنطرف مرز بود. اول پول گرفت.میگفت:«دلار بهم بدین، الان هم یه افسر میاد دستاتون رو باز میکنه.» یک پرستار هم آنجا بود، الکل زد و بیحسی و گلوله را درآورد. من و علیرضا شب همانجا ماندیم، پنج نفر دیگه رفتن. فرداش دکتر گفت:«این باید یک هفته اینجا باشه، مطمئن باش آنها را میگیرند چون چندروزه گشت داره همهجا را می گرده.»بعد هم علیرضا دست کرد دویست دلار گذاشت وسط کتابش و داد به آن پرستار و گفت: «منو به ببر خونه ات، مطمئن باش مزاحمت نمیشم.بذار این هم بره دنبال کارش.من هم اومدم دنبال کارم، برگشتم منزل تو.»
میترسیدم، فکر میکردم مرا میگیرند.هرچه به او میگفتم:«بابا من کاری نکردم، من داشتم با علیرضا حرف میزدم که به ما حمله کردند.» مریم گفت:«من نمیدونم، هرچه بابام بگه.»پدر مریم مرا سوار پاترولش کرد و برد بالای کوه،توی چپر و گفت: «برای یک هفته غذا گذاشتم.این هم کتابهات،بهتره این کتابها رو دور بریزی و کمی به مریم برسی که داره به پات درب و داغون میشه.دست زنت را بگیر برو آنجا که عرب نی انداخت.هرچی بهش میگم این خلوچل رو ول کن گوشش بدهکارنيست.»هرچه به باباش میگم بابا من که کاری نکردم.حالا که دلت واسه مریم میسوزه بذار بیا پیش من، قبول نمی کنه،میگه مردونگیتو ثابت کن ببرش محضر یه خونه،یه ماشین و یک کیلو طلا به اسمش کن نامردم که بهت چیزی بگم.دیروز چپر بابای مریم را ول کردم.رفتم دست مریم را گرفتم و هرچی داشتم به اسمش کردم و بعد رفتم خودم را معرفی کردم.گفتند:«واسه چی اومدی؟مگه ما دنبال تو بودیم،مگه چه کار کردی؟» برای اینکه شک نکنند،چایی افسر را بالا کشیدم و داد زدم باید مرا بگيريد،چرا من هر کاری میکنم کسی مرا نمیگيرد؟رفتم توی توالت آب ریختم روی خودم.دو سرباز مرا سوار ماشین کردند بردند تحویل بابای مریم دادند و گفتند؟«این از بس کتاب خونده یه پیچ از مغزش شل شده،ولش نکنید ببرینش آسایشگاه.» بابای مریم گفت:«بنازمت،نشان دادی که مردی،تو آدم پاکبازی هستی،از این به بعد هرچی خواستی کتاب بنویس، اسم مریم رو هم کنار اسمت بنویس حق التالیفت هم بده به مریم چون اگر اون نبود یک سطر هم نمیتونستی بنويسی.»بابای مریم که رفت به مریم گفتم:«تو چرا هنوز توی آن اتاق میخوابی؟مگه زن من نيستی؟»مریم میگه:«کفر بابامو درنيار،اون مرا به گندهتراز تو نداد،حالا هم حاضر نیست منو با تو،توی یک اتاق ببینه،از دست مامان هم کاری ساخته نیست.اینا هم فقط منو دارند حاضر نمیشن... تو که همش سرت توی کتابه بشین کتاب بنویس،من هم از توی آن اتاق خواب حواسم بهت هست،شاید بابام روزی از خر شیطون پایین اومد.»می خواهم فردا بروم کلانتری ...