نامه نانوشته آدمی
حسن صفرپور (داستاننویس)آدمها را زود از یاد میبرم. کم و بیش شبیه هم هستند. یک روز آمدهاند و بساطشان را پهن کردهاند و هوار زده آمد و چیزی خریدوفروش کردهاند و بعد هم رفتهاند. امیر هم یکی از اینها بود برام تا اون شبی که سرزده اومد دنبالم و قدمزنان رفتیم تا آخر شهر و در آن یک ساعت پیادهروی هیچ حرفی نزد. نگاهش کردم، چند لحظه انگار نفس هم نمیکشید، بعد لب باز کرد بدون مقدمه گفت: «اگه تو سن بیستسالگی مستقل شدی که هیچی، اما اگه ماندگار شدی بعدش هر روز برابر یک سال برات میگذره.» یادم میاد اون روز ازش پرسیدم چطور متوجه حرف نشدم. بهم لبخندی زد و گفت:«اگه داخل جهنمی که من زندگی میکنم بودی حالا حرفمو بهتر درک میکردی. شاید روزی متوجه حرفم بشی.» امیر رفت. بعد از اون شب انگار گم شد. سراغش را که گرفتم حتی خونوادش ازش خبر نداشتن. یک بار که از پدرش سراغش را گرفتم گفت: «رفت که رفت! پسری که حرف گوش نمیگیره بهترش اینه که بره شرش کم بشه از سرم.» امیر فراموش شده بود برا همه تا پارسال که یه ماشین زد کنارم شیشه را داد پایین و صدایم زد. با تعجب دیدم امیر است و سوار شدم. احوالپرسی کردیم و گفتم آخرش گمشده پیدا شد.گفت: «دیدی موفق شدم. وقتی فرار کردم رفتم بندر بهعنوان کارگر ساده تخلیه بار داخل گمرک و بعد از چند سال که جا افتادم خودم شرکت ترخیص زدم و پلهپله رفتم بالا.» جالب بودم برام وقتی از موفقیتش حرف زد. آدمحسابی شده بود برا خودش. با وضعی که از خونوادش و رفتار و اخلاق زورگویانه پدرش سراغ داشتم و اوضاع مالی نامناسب با خودم همیشه میگفتم یا جای امیر زندون هست الان یا هم گوشه خیابون، تازه اگر از بین نرفته باشه. میگفت: «هر کاری پدرم میخواست من عکسش را انجام میدادم. از رفتار با فامیل تا کار کردن و نحوه پول درآوردن. درسته خونواده که اونا خیر و صلاح من را میخواستند اما راه و روش درست را نمی دونستند.» بعد از امیر اغلب فکر میکنم سرنوشت ما نانوشته است و باید خودمون بنویسیمش، حالا هر چه میخواد باشه.