غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


زندگی هنوز هم زیباست

رامک تابنده (نویسنده)

به روال هر روز از خواب بیدار شد و روی صفحه‌نمایش تلفن همراهش نگاهی انداخت. مثل همیشه پیام‌های کاری، پست‌های بدون مخاطب و بی‌احساسی که تمامی نداشت و جریانی از روزمرگی یکنواخت زندگی! احساس‌ می‌کرد که دنیایش به طرز عجیبی رباطی و بی‌رنگ شده و این تکرار ناهمگون مکررات روحش را خش انداخته بود. همیشه عاشق زندگی بود اما خدا می‌دانست که این زندگی هم آن نبود که قلب عاشق و مهربانش آرزو داشت و در رؤیاهایش تصور می‌کرد. چشم‌هایش را بست و نفس حبس شده‌اش را با کلافگی بیرون داد. سعی کرد آرام باشد و روی دم و بازدمش تمرکز کند. از آدم‌ها خسته و دل‌زده بود و هر روز دنبال دلیلی می‌گشت که روح سرشار از عشقش را سیراب و حال روزگارش را عوض کند. قهوه‌جوش را روشن کرد و لیوان محبوبش را از قهوه تلخ پر کرد و از عطر دلنوازش مست شد. قهوه تلخ را دوست می‌داشت؛ گویی که مزه مزه کردن تلخی‌اش، احوال دنیایش را شیرین می‌کرد. روی ساعتش نگاهی انداخت و راهی شد. بیمارستان به‌غایت شلوغ بود و روزها در فضای محل کارش پر از اضطراب و نگرانی شده بود. پر از غم‌، خشم، درگیری و مشکلات کاری، بیماران دل‌مرده و ناامید و همراهان عصبی و کم‌تحمل که از حیات خود خسته بودند. نفسش تنگ شد و اشک در چشمان زیبایش حلقه زد. کاش چوب جادو داشت و می‌توانست با معجزه آن، حال خود و دنیایش را عوض کند و به‌جای غم، شادی و به‌جای حسرت و حسادت در دل آدم‌ها نهال مهر و محبت بکارد. در همین افکار بود که به بخش جراحی رسید و روی تخت یکی از اتاق‌های دل‌باز آن‌که رو به درختان سرسبز باغ بیمارستان باز می‌شد توجهش به بانوی مهربانی جلب شد که هفته پیش با او کوتاه صحبت کرده بود. او با تبسمی ملیح دراز کشیده و با عشق به درختان سرسبزی که مثل یک تابلوی نقاشی پشت شیشه شفاف اتاق طنازی می‌کردند خیره شده بود. پوست صورتش مثل آینه می‌درخشید و نقش سایه‌روشن برگ‌ها روی چشم‌های سبز عسلی‌اش بی‌نظیرترین تابلوی خلقت را نقش زده بود. بانو، ماهرو و عاشق و لطیف بسان فرشتگان آسمان بود و حس ناب و اصیل خو گرفته در ابهت نگاهش، تارهای قلب او را لمس می‌کرد.‌ دلش به سمت این‌همه زیبایی پر کشید. روپوش و مقنعه سفیدش را صاف کرد و قدم به اتاق گذاشت. بلند سلام داد. فرشته مهربان صورتش را به سمت او برگرداند و با لبخند جواب داد: «سلام دخترم. خسته نباشی مامان جون...»
«مامان جون» جانش از مهر مادرانه‌ای که بی‌منت نثارش کرد از عشق لبریز شد. کنار تختش نشست. دستانش را در دست گرفت و آرام پرسید: «امروز حالتون چطوره؟ خدا رو شکر رنگ رخسارتون بهتره، فکر کنم خوب خوبید دیگه، درسته؟» صدای مخملی‌اش کوک‌ترین ملودی امروز او بود که سرشار از امید پاسخ داد:«بله دخترم، خدا رو شکر خیلی بهترم. این اتاق هم خیلی قشنگه. حالم رو بهتر میکنه. صبح‌ها از زیبایی شاخه‌های سبز و همهمه شاد پرنده‌ها مست میشم. کلاً پرندگان‌ رو خیلی دوست دارم. کاش می‌شد لابه‌لای این درخت‌های سبز و تنومند براشون لونه بسازم و هر روز جلوی اونها آب و دانه بریزم. بعد هم‌ بنشینم و از آواز قشنگشون لذت ببرم و با نقش خوش بالهاشون به بوم زندگی رنگ بپاشم.» چقدر زیبا سخن می‌گفت. شیفته‌اش شده بود. در باغ سبز عسلی چشمان مهربانش نور خدا را می‌دید و احساس یخ‌زده‌اش از طنین آوای او جان می‌گرفت. دوباره دستان بانو را نوازش کرد و گفت:«به نظر من هم خیلی خوب میشه اگر تو حیاط بیمارستان باغ پرندگان بسازیم. شاید ایده‌اش رو عملی کردیم! مرسی از حرف‌های خوبتون، حالا استراحت کنید. هر روز بهتون سر می‌زنم. مراقب خودتون باشید.» بانو سر تکان داد و لب‌های زیبایش دوباره به تبسمی جادویی مزین شد. دستش را بالا برد و گفت:«باشه دخترم، مرسی. من هم خوشحال میشم دوباره ببینمت.»
از اتاق که بیرون آمد حال دلش بهتر شده بود، با خود گفت:«این همون معجزه‌ای بود که امروز بهش احتیاج داشتم. تا انسان‌های فرشته‌خویی در دنیا وجود دارند که حتی برای پرندگان هم نگران‌اند زندگی هنوز ارزش زیستن و زیبا زیستن را دارد.» تلفنش زنگ خورد، در اتفاقات بیمارستان به او احتیاج داشتند. با سرخوشی به‌طرف بخش به راه افتاد و با خود زمزمه کرد زندگی هنوز ارزش زیستن و زیبا زیستن را دارد.