درباره دفتر شعر «قلم به لفظ تو ...» از برزو گوران
از شکفتن خورشید در نیمهشب
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)میخواهم «قلم به لفظ تو ...» بنویسم و بگویم: «همیشه جای تو خالی است/آنقدر جای تو خالی ست/که خیال میکنم هر جا که نباشی آنجا خلوت است/آنجا خالی است/حتی در انبوه پیادهروها/در ازدحام خیابانها/در همهمه شور یا شیون/در شرجی ساحلها و آدمها/آنقدر جای تو خالی ست که چشمهایم از تماشا تهی شده باشد.» برزو گوران مثل شاملو بهجای همه گمشدگان و نومیدان در این دفتر میگرید. دیری است که از دهه هفتاد به اینسو هرکس از خودش میگوید. از زبانیت، از تکنیک و از روایتهای منشق شده و لحنهای متفاوت و از براندازی دال و مدلول میگوید. هایکو میگوید و کمتر خودش را از دردهای جانکاه جامعه و رنجهای مشترک، سخن میگوید. گوران بهجای همه سخن میگوید. شاملو میگوید: «ای لعنت ابليس بر تو بامداد پرتلبیس باد/میبینی که نیام پر تکلف نامآوری دغل کارانهات حتا از شمشیر چوبین کودکان حلب آباد نیز بیبهرهتر است ...»
برزو گوران مثل شاملو در این دفتر رسالتی عظیمتر و بالاتر از تلاش پر وسواس گزينش الفاظی هرچه فاخرتر برای شعر قائل است و قلم به لفظ تو (انسان و جامعه) میگوید: شعرت همینجوری ساده است: «دوست دارم یکبار برای یکشب بخوابم/و به خوابم بامداد بیاید/باران باریده باشد/تو آمده باشی و من دیگر. بیدار نشوم.» چه قدر راحت، چقدر سخی و مهربان شعر میسراید، چقدر سخی و مهربان و شستهرفته شعرش را به قول بلینسکی «هنر امر اجتماعی اما با خدمت به خود در خدمت جامعه» بازگو میکند. کلام گوران، شفاف چون آب جاری میشود و سخت میشود و ارتقا مییابد، ممتنع میشود. شعر تغزلی گوران در او غوطه میخورد، هنری میشود و به مرحله جهانشمولی ارتقاء مییابد: «...باور کن نه تفنگی بر دوش دارم/نه جوشنی بر تن/نه حتی یکی سنگ بر کف ...»
جهانشمولی محتوای شاعرانه و هنری شاعر توسعه مییابد، اجتماعی میشود و صدای انسان را در انزوای شعر به گوش خواننده میرساند: «باور کن آنقدر چشمهایم تلخ است/که آفتاب خاوران در آن غروب کرده است .../تو پیش از بامداد به چشمهای ستاره سرمه کشیدهای/تو نارنج زارانی هستی که هنوز از بشارت بنفشه در برف میگویند/از شکفتن خورشید در نیمهشب .../این را تنها من نمیگویم/دریای به مد آمده نیز میداند/ میدانست/تو جابهجا جغرافیای گمگشتگی را گشتهای/میگردی تا نان را در اوراق ترانه ببینی/تو از ضمیر «ما» و تکههای پیراهنی که روی دست باد مانده است/آفتاب را به یکی دستت دادهاند/و ماه را به دست دیگرت/مرا به سلسلهای از سياهی سپردهاند .../میخواستم بگویم ...مگر چه میشد اگر آفتاب میآمد؟/آسمان میآمد/چه میشد؟ آیا آسمان تنها برای پرپر زدن است/چه زیر سایهی شاهین/چه بالای کمین گربهها/آشيانه که نباشد آسمان تنها برای پرپر زدن است؟/اینکه آیا از دور همه آبی میآمدند و سرخ میگفتند/بیآنکه نشانی سنگی گوری گاهی که فاصله منشور فراموشی میشود/ و درد پشت گورخانهها خيمه زده است/و تو روی صورت تاريکی چراغ میکشی/عجيب نیست اگر در کوچههای غريب گمشدهام/وقتی زمین خالی از تو میشود/خالی از ما/خالی از صراحت بیپروا/عجيب نیست اگر به ماه تیرباران ببارد/و با کفشهای تابستانی پرسه در سالهای هراس بزنم/با مادرانی که مویه زاران را درو میکنند/عجيب نیست اگر/لبانم لوت تشنه شود .../ما میمیریم تا رؤیاها زندگی کنند.» در شعر گوران عاطفه و حس تپنده و انديشه، وزن، آهنگ شعر و صداها، خطوط و رنگها تفکیک نمیشوند و انسان، تاریخ و کلیت اجتماعی ما جدا نمیشوند، اینها درونی میشوند و تصویرها حافظ یک ساخت و بافت درونی میشوند و بسط مییابند. نیما میگوید: «با تنم طوفان رفته است...» در تن شاعر همه این «میم» ها «ما» میشوند، جامعه میشوند، تاریخ میشوند، تصویر عام میشوند. تم انتظار میشوند: «میخواهم آفتاب را به دهان بگیرم/و جراحت اعصار را به سینهام/هنوز از جنوبیترین یالهای شمال/بوی ببرهای عاشق میآید.» آدرنو ضرورت از «شنيده شدن صدای انسان در انزوای شعر» سخن میگوید. او برتاب شورها و هیجانها و تجربههای فردی به اثر هنری را چنین تشریح میکند: «رابطهی متن شاعرانه و اجتماع باید حواس را به ژرفنای اثر هنری راهبر شود و نباید حواس را از اثر هنری دور کند.» گوران سادهترین ژرفاندیشی را به طرزی هنری اونیورسالیته (جهانشمول) میکند و به شعرش فرم میدهد: «رفتن، دشواری درخت است/ماندن، دشواری رود/کاستن، دشواری کوه/و ...بی با تو بودن، دشواری من.» شعر برزو گوران مجموعهای است از واژگان، تصویرها، ریتم و موسیقی که در یکشکل مشخص و معين با یکدیگر ترکیب شدهاند و معنای و حس خاصی را در مخاطب برمیانگیزاند.