داشتی توی دلم جا باز میکردی
فیض شریفی (داستاننویس)میدانی عزیزم، من اخلاق بدی دارم. راحت با کسی اخت نمیشوم، مثلاً اصلاً یاد ندارم که با غریبهای تو رفته باشم.تو باید مرا اهلی کنی. باید توی ذهن ام، توی قلب ام جایی برای خودت پیدا کنی تا تو را در بغل بگیرم. همینجوری نمیتوانم. توانستن نمیتوانم. به خاطر همین اخلاق گند و بد است که تنها ماندهام، تنها هستم. البته میدانم که کسی حاضر نیست توی این سن، روی من سرمایهگذاری کند و وقت اش را تلف کند یا نکند. مثلاً تو داشتی توی دل ام جا باز میکردی که رفتی. رفتی سر کار، رفتی پیش مامان ات و گفتی مریضه. بعد هم وقتی از دست اش دادی، رفتی پیش بابا.رفتی بیمارستان. حالا چی از تو مانده، تو خیلی مریضی، هرچند وقت قلبت میگیرد، خونریزی معده، گاهی هم خوندماغ میشوی. تو به خودت هم نمیرسی، به خودت هم رحم نمیکنی.چگونه میتوانی مرا از این وضعیت زندهبهگوری برهانی؟ تو فکر میکنی من نمیتوانم خودم را از این وضعیت فاجعه وار نجات بدهم؟ فکر میکنی نمیتوانم خیابانها را گز بکنم، فکر میکنی نمیتوانم یکی را تور کنم و با او اخت شوم؟ میتوانم اما وقتش را ندارم که جفت ام را پيدا کنم.
ببين چقدر کار و کتاب روی دستم مانده. به این اتاق نگاه کن. ببين من ده سال است به این کامپیوتر دست نزدهام، حتا وقت نکردهام.با یک دستمال خيس، این گردوخاکها را پاک کنم.نه اینکه وقت نداشتهام، داشتهام اما حوصله نداشتهام. الان چند روز است که غذای درستوحسابی نخوردهام.یک تخممرغ آب پز درست میکنم، گاهی یادم میرود، آن را از روی فرگاز بردارم. آبش خشک میشود، تخممرغ سیاه میشود، آن را توی سطل پرتاب میکنم، نان و پنیر برمیدارم و سق میزنم. هیچچیز نيست دیگر که مرا خوشحال کند.روزی روزگاری دل ام خوش بود که کتابی میآید، کسی میآید که مثل هیچکس نیست ولی حالا ...فقط میخوابم این دنده و آن دنده میشوم، پیامها را چک میکنم، چراغها را خاموش میکنم و میروم به عالم ملکوت ...چرا تو چيزی نمیگویی؟ نکند سکته کرده باشی یا ...چرا تو چيزی نمیگویی؟