بررسی سرودههای فرشته محمدشاهی آخرین برگ بر این جاده متروک
فیض شریفی (داستان نویس)نمیخواهم نقدی بنویسم یا مطلبی که خانم فرشته محمدشاهی را به عرش اعلا ببرم یا او و شعرش را غسل تعمید کنم. آنچه ما را بر آن داشت که لختی قلم را بگردانیم اول آیات صمیمانه در شاعر و دوم باز آیت صمیمیت در سرودههای اوست. به نقل از هلدرلین آلمانی: «شعر سرودن معصومانهترین کارهاست.» و او بازمیگوید: «ازاینرو زبان، این خطرناکترین دارایی به انسان داده شده است تا به کمک آن گواهی دهد که چیست.» اگر شاعری این توصیه را نپذیرد، یعنی اگر آیات صمیمانه و معصومانه را در شعر فرونهد و زبان، این خطرناکترین دارایی را از سر تنگ مایگی به عرصه تصنع بیندازد سرنوشتی جز هبوط و فروافتادن در خطرناکترین درهها ندارد. شاعر میگوید: «چنان جا خوش کرده در دلم/ که پرندهای بتپد در لانهاش به گندمزار» شعر همان تپش دل و سوز درون پرنده به گندمزار است و شعر، شکلی از یک بازی خاضعانه است که رها از قیود این جهان خراب، صور خیال خود را میسازد؛ و رؤیازده در عاطفه تخمیر میشود تا در ساحت خیال بماند. زبان، ظرف ارائه عاطفه و تخیل است. آنچه در شعرهای محمدشاهی میبینم تعلق او به خاک و خاکی بودن اوست همچنین درسآموزی او در همه اشیا. اشیایی که با هم در تقابلاند، در تقابل، همزمان ناگهان به پلک بر هم زدنی به هم جوش میخورند. در این پیوند و آغشتگی، کلمههای صمیمانه سعی میکنند جهان تازهای را بیافرینند: «در آن ژرفا چه کسی خاک سیاه را به توبره/و در جای - جای خالی شهابها بذر ستاره میپاشد؟/انگار بر کتیبه ماه نیز اسطورهها رخنه کردهاند!»
این زبان، در این نوع شعرها، متعالیترین رویداد هستی انسانی ست. شاعر دست به عمیقترین آبهای زیرزمینی و سیلاب زمانه میبرد. چیزی انوشه و جاودانه میگیرد و در قالب کلام نگه میدارد: «لباس روز را میپوشی/شب را تا کنی میگذاری در جیب پیراهنت/و بیدغدغه با سیگاری روشن از کنار درختانی که تکتک میگریزند میگریزی/مسافتهای دور کمکم تجزیه میشوند/ زیر پلک زنبوری وز وز میکند حالا: چرا پشت سرش آب نریختی دختر احمق؟»
شاعر گاهی از مائدههای معنوی و شور و شعور نبوت گونه بیش از آن نصیب میبرد که بتواند هضم کند. شاعران بسیاری در جهان داشتهایم که از انوار پرفشار بسیار تابنده، به اعماق تاریکی پرتاب شدهاند: «باید مدام مرا تعقیب کنند/کلید را در یخچال /چتر # تاکسی/عینک # فروشگاه/گوشی # محل کار/و اندیشهام را در خودکار جا میگذارم/میخواستم برایت تعریف کنم/اما نمیدانم آنکس که کلاغی را در شکم داشت/زیر بیرق چه کسی یکدل سیر گریست...» اینجا آن پرتگاه خطرناک است که معصومانه در بازی شعر ظاهر شوی و جان خود را شوخی شوخی از دست بدهی: «مانند بندباز پیری که ترس از سقوط مرددش میکند/روی جدول کنار خیابان میروم/و میگویم به خود اگر بیفتم یعنی دوستم ندارد!/ کودکم هرگز بزرگ نمیشود.»
در سرودههای محمدشاهی هم شکوه و شکایت و دلگرفتگی و ناامیدی هست و هم همزمان شجاعت، شادکامی و شهودی شور و شوق برانگیز بر یک سرزمین آرمانی: «به سیاه تن نمیدهم/در حصار این لشکر و چکاچک شمشیرهای آخته/بر فراز تپهای نیلبک بر لب رمههای ابر را تا سرزمین سوخته میرانم ...» این شعرهای چکامهای به ما وسعت جان میدهد و از اندوهان سبکبارمان میکند. شاعر میخواهد بگوید در این جهان که دچار دگردیسیهای ممتد است، از آرامش به سمت آشوب (ناامنی بیرونی) که در نهایت درونی ست، در میان پستهای خوابوبیداری و چرخههای بسته و گشاده، آونگوار در رفتوبرگشت و تعامل است و بیشکوه و شکایت این قانون دیالکتیکی را میپذیرد. ناسازگاری و تضادهای این جهان، شباهت به نزاع عاشقان دارد که سرانجامی جز سازش و آشتی ندارد. هر هجران - دیده و جدا افتادهای به پارههای خود متصل میشود بهشرط آنکه همه رفتن و همه، تحرک باشد. چون گدازندگی زندگی در این رفتها و برگشتهاست: «انسان نخستین ام ستارگان چشمانت چرا کوتاهترین مسیر بازگشت به خانه را نشانم نمیدهند؟/وقتی تمام پستهای خوابوبیداری را سر زدی/دیدی هیچکس نیست باز تنهایی/ بیتعارف برگرد/ نشسته بر خط اندوه جغد پیر...»