حسرتها
حسن صفرپور (داستاننویس)حسرت برای همه ما جزیی از خاطراتمان است و بخشی از رنجهایمان را شکل میدهد. تا آخر عمر هر انسانی این حسرتها جداییناپذیرند و بعضی مواقع بیشتر بر زندگی آدم اثرگذارند. یک نوع بدهکاری که هیچوقت تمامی ندارد. از دست دادن و نرسیدن بخش زیادی از حسرتها را در برمیگیرد. این نرسیدنها گاهی به مرگ هم ختم میشود. مراد وقتی میخواست به دیدن اولین نوهاش برود که در شهر دیگری بود توسط ماشین زیر گرفته شد و به آرزویش نرسید و این حسرتی شد برای اعضای خانواده و بعدها نوهاش.
قنبر آرزویش این بود کمی لاغر شود تا بتواند سیر پیادهروی کند اما آب هم میخورد چاق میشد تا جایی که در سن نهچندان بالا مجبور شود زیر تیغ جراحی برود برای لاغری و حسرتبهدل همانجا در بیمارستان جان داد و رفت سینه قبرستان.
حاجی ماه جان حسرتبهدل دیدن پسرش بود تا شاید روزی سالم برگردد. میگفت بچه بود که رفت جبهه و امیدوار بود هر جا هست حالش خوب باشد؛ اما از پسرش خبری نشد تا حاجی از دنیا رفت با یک دنیا آه و حسرت. تا دو سال قبل هر وقت میدیدمش خیلی امیدوار بود و چشمبهراه. به نظرم هنوز منتظر دیدار پسرش هست چون از دلوجان منتظر بود و این امید چیزی نبود که بشود نادیدهاش گرفت.
همکلاسی من جواد هم دوست داشت معماری بخواند و همیشه داخل کلاس رؤیا میبافت که باید معمار شود و همان سال قبول شد و رفت یکی از شهرهای شمال کشور. آخرین بار که دیدمش داشت میرفت دانشگاه ثبتنام کنه و شب تصادف کرد و حسرتبهدل مرد. آن حسرتبهدل خانواده جواد و ما هم ماند و همیشگی است.
حسرت نبودنها مانند قطاری است که قرار نیست به مقصد برسد و خط پایانی برایش نیست.