غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


لبخند ماه

رامک تابنده (نویسنده)

کتری را روی اجاق گذاشتم و کاسه بزرگ ملامین گل و پروانه‌ایم رو از توی کمد درآوردم تا سبزی‌هایی رو که پاک‌کرده بودم بشورم. آخر هفته بود و زندگی بعد از کرونا دوباره به روال عادی برگشته بود. من هم که عاشق مهمون بازی! دوباره همه فامیل رو دعوت کرده بودم و می‌خواستم قورمه‌سبزی سمیراپز درست کنم. تلفنم رو روشن‌ کردم و توی قسمت موزیک‌ها فایل موردعلاقه‌ام رو پیدا کردم تا حین آشپزی با گوش دادن به خواننده موردعلاقه‌ام به آرامش برسم؛ اما صدای جیغ‌وداد بچه‌ها که تو بعدازظهر بهاری توی کوچه فوتبال بازی می‌کردند تمرکزم رو بخندید می‌ریخت. آخه این زبون بسته‌ها هم جز فوتبال بازی کردن تو کوچه باریک جلوی خونه ما تفریح دیگه ای نداشتند. عشقشون این بود که بعد از مدرسه دورهم جمع بشن و توپ پلاستیکی را این‌ور و اون ور شوت کنند. توی افکارم غرق بودم که صدای ترمز گوش‌خراشی دلم رو از جا کند. سراسیمه از پنجره به بیرون نگاه کردم و آه از نهادم خارج شد. تاکسی زردرنگی وسط کوچه اصلی ایستاده بود و یک پسربچه کنارش روی زمین افتاده بود. سریع زیر کتری رو خاموش کردم و بیرون پریدم. نفهمیدم چطور روسری و مانتوام را پوشیدم و خودم را به بچه‌ها رسوندم. راننده تاکسی رنگ به‌صورت نداشت. بچه‌ها دور پسربچه‌ی کوچکی که روی زمین افتاده بود جمع شده بودند و با چشم‌های از حدقه درآمده بهش نگاه می‌کردند. نزدیک‌تر که رفتم، امیرعلی پسر همسایه‌ی دیواربه‌دیوارمان که خیلی هم دوستش داشتم رو شناختم. چشمه‌اش رو بسته بود. کنارش نشستم تا ببینم نفس میکشه یا نه. نفسش آروم بود و نبضش می‌زد. یواش گوشه‌ی چشمش رو باز کرد و محو لبخند زد. فهمیدم که فقط شوک شده و مسئله خاصی براش پیش نیومده. خداروشکر کردم. به یکی از دوستاش گفتم که سریع براش یک کم آب‌قند و یک پتو بیاره. بی‌حرف بلند شد و مثل فرفره به‌طرف خونه شون دوید. برای راننده تاکسی سر تکون دادم و خیالش رو راحت کردم که می تونه بره، اما اسم و فامیل و شماره ماشینش رو برداشتم. خودم هم‌نفس نفس راحتی کشیدم. در همون حال دو تا چشم درشت به رنگ سبزه‌زار رو خیره به صورتم دیدم. بی‌اختیار سرم رو بالا آوردم و نگاهم تو صورت مهربون و قشنگ یک دختر موخرمایی قفل شد. صورتش خیس اشک بود و دسته‌اش رو با اضطراب به هم‌ می‌مالید. آروم گفت: «نمی خوام امیر علی بمیره و بلند زد زیر گریه.»
بی‌حرف بغلش کردم و با مهربانی زیر گوشش گفتم: «نترس دخترم، اسمت چیه تاحالا ندیده بودمت؟» -«سحر! تازه یک‌ماهه اسباب‌کشی کردیم» و با انگشت سبابه‌اش به در آبی بغل خونه امیرعلی اشاره کرد. دستش رو توی دستم نگه داشتم و درحالی‌که یک طره موی فر دارش رو که تو نسیم می‌رقصید پشت گوشش می‌انداختم.بهش گفتم: «هیچ‌کس اینجا طوریش نمی شه. امیر هم حالش خوبه. مگه دوستش داری؟» چشمه‌اش براق شد و گفت: «خیلی! قراره وقتی بزرگ شد شوهرم بشه» بلند زدم زیر خنده، امیرعلی هم. سرم رو برگردوندم و گفتم: «ای آتیش پاره پس برای سحر داشتی فیلم بازی می‌کردی؟» سحر با شرم خندید، امیرعلی هم.قورمه‌سبزی روی گاز قل‌قل می‌کرد و وسایل برای مهمونی فردا مهیا بود. حامد هم از سر کار اومده بود و داشت کتاب میخوند. کنارش نشستم و تلفنم رو روشن‌کردم که زنگ زدند. حامد با تعجب سر بلند کرد و من شونه بالا انداختم. گفتم: «نمیدونم کیه!» به آسمون نگاه کردم. ماه تو آسمون می‌درخشید. بی‌اختیار گفتم «احتمالاً مهمان شبانگاهی ...»
*  *  *
در رو باز کردم، امیرعلی و سحر دست در دست هم به دیدنم اومده بودند. قلبم برای صورت‌های قشنگ و معصومشون آب شد. لبخند زدم و پرسیدم: «اینجا چیکار می‌کنید؟ بیایید تو خونه؟» هر دو سر تکان دادند و یک‌صدا گفتند: «نه دیره.» امیرعلی شاخه رز سرخی رو به طرفم دراز کرد و گفت: «این برای شماست خاله! به خاطر مهربونی‌هاتون.» لبخند زدم. ماه هم می‌خندید.