غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


رنگین‌کمان تضادها

راضیه خندانی (شاعر)

بعد از یک پیاده‌روی کوتاه؛ وارد فضای پارک می‌شوم. با نگاه به نیمکت خالی که زیر سایه‌ درختی پایه‌هایش را به درون زمین میخکوب کرده است. با لبخندی به سمتش پاهایم را تند می‌کنم.به روی نیمکت می‌نشینم و با نفس عمیقی خستگی راه آمده را از تنم بیرون می‌کنم. سرم را می‌چرخانم و فضای اطرافم را آنالیز می‌کنم. اول‌ازهمه توجهم به سروصدای کودکانی که به روی وسایل بازی با ذوق و پر عجله به سمت بازی‌های دلخواهشان می‌دوند جلب می‌شود؛ که از همین آغاز زندگی‌شان درس صف ایستادن و حق تقدم را می‌آموزند و در ذهن کوچک خود می‌سپارند؛ که برای رسیدن به آنچه به دنبال به دست آوردن آن هستند گاهی باید منتظر بمانند و در بیشتر مواقع باید پله به پله قدم بردارند تا به آنچه در آخر مسیر چشم‌به‌راهشان است برسند.
 با این افکار؛ لبخندی می‌زنم و به سمت دیگرم نگاه می‌کنم. مادری به همراه دختر کوچکش دست در دست هم از کنار گل‌ها عبور می‌کنند. درهمان لحظه؛ دختر کوچولو؛ با دیدن گلی قرمزرنگ دستش را از دست مادرش جدا کرد و با شوقی کودکانه به سمت بوته‌ گل دوید و دستش را برای چیدن گل به سمت شاخه‌اش برد. ناگهان صدای جیغ او بلند شد.
 مادرش با عجله به سمت او رفت و در آغوشش کشید. بعد از صحبتی که مادر و دختر با هم داشتند بدون اینکه گلی را از شاخه‌اش جدا کنند دست در دست هم از آن محوطه دور شدند. با رفتن آن‌ها به گل‌های آتشین رنگ نگاه کردم. به خودم گفتم: می‌توانست الان شاخه‌ای از این گل در دستان آن کودک باشد. 
بعد به این فکر کردم. خارهای دور شاخه‌اش از گل‌ رنگ خون گرفته محافظت کرده است. گل با همه زیبایی و لطافتش به سرسختی چیزی مثل خار نیاز دارد. اصلاً به نظر می‌رسد خار و گل مکمل همدیگر هستند. نه می‌شود همه‌چیز خشن باشد و نه نرم و دل‌فریب؛ شبیه گلبرگ‌هایی که با لوندی کنار همدیگر به دلربایی نشسته‌اند. با نگاهی به آدم‌های درون پارک باز هم فکر می‌کنم ما آدم‌ها هم همین‌گونه هستیم. 
با کنار هم دیگر قرار گرفتنمان به تکامل رسیدن یکدیگر کمک می‌کنیم. فرق ندارد زن یا مرد؛ هرکسی برای اینکه نیمه‌ دیگر لیوان خود را پر کند به انسان دیگری نیاز دارد. اصلاً انسان‌ها با همه‌ متضاد بودنشان است که دنیا را به افکار و عقیده‌های مختلف رنگ‌آمیزی کرده‌اند و هرکدام اگر بخواهیم واقع‌بینانه به آن نگاه کنیم زنجیروار هر رنگی به رنگ دیگر وصل شده و رنگین‌کمان دنیای ما آدم‌ها را تشکیل داده است. به قولی گفتنی: تا اشکی نباشد خنده‌ای پیدا نیست و تا زشتی نباشد زیبایی به چشم نمی‌آید. 
ولی همه‌ این‌ها در کنار هم به تشکیل اجتماعی تکامل‌یافته کمک می‌کند. با صدای مردی که برای فروش بادکنک‌هایش بلند فریاد می‌زند: بادکنک بادکنک رنگی، از تونل افکارم سر بیرون می‌آورم و به کودکانی که برای خرید بادکنک‌های رنگی اطراف مرد فروشنده را پرکرده‌اند؛ نگاه می‌کنم. 
دلم از دیدن هیجان کودکانه‌شان برگشتن به روزهای کودکی‌ام را می‌خواهد. از روی نیمکت بلند می‌شوم و به سمت مرد بادکنک فروش می‌روم. کنار کودکان دیگر می‌ایستم تا نوبت من برسد. 
بالاخره بعدازاینکه کودکی بادکنک آبی‌رنگی را از دست مرد می‌گیرد و به سمت دیگر پارک می‌دود، نوبت من هم می‌رسد. با انگشت به بادکنک رنگارنگی اشاره می‌کنم و می‌گویم: لطفاً آن بادکنک رو بهم بدهید. مرد فروشنده با تعجب به من و اطرافم نگاهی می‌اندازد و بدون هیچ حرفی بادکنک را به دستم می‌دهد.
 می‌دانم که با خودش می‌گوید دختری به این بزرگی بادکنک می‌خواهد چکار؛ اما نمی‌داند که کودک درون من هنوز با شیطنت بادکنک رنگارنگی طلب می‌کند. 
پولش را پرداخت می‌کنم و با شادی‌ای که با لبخند به روی لب‌هایم خودنمایی می‌کند با بادکنکی رنگارنگ در دستم آرام از پارک خارج می‌شوم.