غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


یادداشتی بر نمایشنامه «چهارراه» اثر بهرام بیضایی به بهانه انتشار نسخه تصویری اجرای آن در دانشگاه استنفورد

آیا خبر ویرانی باغ‌ها را شنیده‌اید؟

امیرحسین تیکنی | «چهارراه» آخرین نمایشنامه‌ای است که بهرام بیضایی نمایشنامه‌نویس و کارگردان سرشناس تئاتر و سینما، در ایران نوشته است. نُه سال پس‌ازآن، برای نخستین بار در سال هزار و سیصد و نودوهفت خورشیدی، این اثر در دانشگاه استنفورد کالیفرنیا به صحنه رفته است، نسخه تصویری آن نیز سه سال بعد منتشرشده است. این اثر نمایشی، داستان رویارویی زن و مردی است به نام‌های نهال فرخی و سارنگ سهش که روزگاری دل‌بسته هم بوده‌اند. مرد، بی‌خبر ناپدید می‌شود و زن، زندگی دیگری را پیش می‌گیرد. در یک اتفاق به‌ظاهر تصادفی این دو بار دیگر، همدیگر را می‌بینند. حرف‌ها گفته می‌شوند، پرده‌ها فرو می‌افتند و رازها افشا می‌شوند.  در انتهای نمایش درمی‌یابیم حقیقت زخمی است کهنه که دیگر مجالی برای مداوایش نیست.
بهرام بیضایی را با نمایشنامه‌های ایرانی‌اش که حال و هوای ایران کهن دارد می‌شناسیم، در جهان سینما اما آثار او بیشتر رویکردی انتقادی به شرایط اجتماع داشته‌اند. هرچند در نمایشنامه‌هایش نیز همیشه در پی پیوند زدن ریشه‌های تاریخی اتفاق‌ها به زندگی درونی و بیرونی انسان معاصر و بازتاب دوسویه آن در شرایط اجتماعی امروز ایران بوده است. چهارراه هرچند یک اثر نمایشی است اما رویکرد کارگردان آن بیشتر به جهان سینمایی او نزدیک است. بااین‌حال پایبندی بسیار محکم نمایشنامه به برخی از اصول کلاسیک نمایشنامه‌نویسی، سبب شده این اثر به یک نمونه درخشان از تراژدی مدرن تبدیل شود.  چیدمان ابژه‌های داستانی در «چهارراه» به شیوه تراژدی‌های کلاسیک است. دو شخصیت اصلی دارد که تمرکز اثر بر رویارویی این دو است اما خیلِ جمعیتی نیز در این اثر حضور دارند که یادآور همسرایان در تراژدی‌های یونانی کلاسیک هستند. همسرایان در نمایش «چهارراه» اجتماع و تفکر غالب بر آن را به تصویر می‌کشند. داستان با ادغام اتفاقی تراژیک در دل جامعه‌ای که سرشار از المان‌های تبلیغاتی آزاردهنده امروزی است، جهان را برای خواننده یا تماشاگر به دو نیم تقسیم می‌کند. نیمی از آن شخصیت‌های اصلی داستان هستند که در کشاکش نمایش با آن‌ها همذات پنداری می‌شود و نیمی دیگر که سیل خروشان حادثه‌های ثبت‌نشده جامعه هستند، جامعه‌ای اسیر پوپولیسم رادیکال. نهال فرخی زنی است که در جوانی عاشق بازیگری در نمایش‌های هنری بوده است، ذهنیتی با آرزوهایی بزرگ که جهان کوچک پیرامون به او امکان رستن و شکوفایی نداده است. نهال فرخی عاشق سارنگ سهش می‌شود که نمایشنامه‌نویس جوانی است و خیالش پر از ایده‌های جدید است، نویسنده جسوری است و دغدغه‌های اجتماعی‌اش بسیار سریع او را انگشت‌نما کرده است. نهال فرخی با سارنگ سهش ازدواج می‌کند؛ اما سارنگ به ناگاه ناپدید می‌شود. هیچ‌کس، هیچ‌چیز درباره او نمی‌داند. 
پدر و مادر سارنگ نیز بی‌خبر هستند. پس از مدتی دوست مشترکشان خبر می‌آورد که سارنگ از وطن رفته است. عکس‌هایی نیز به نهال نشان می‌دهد که گواه آن است که سارنگ در خارج از ایران به خوش‌گذرانی مشغول است. 
دیگر از سارنگ خبری نمی‌شود؛ نه نامه‌ای و نه کتاب و نمایشی که او خلق کرده باشد. سارنگ از چشم‌انداز جهان، محو می‌شود و این بی‌خبر رفتن، پتکی می‌شود بر سر نهال فرخی، آرزوهای بزرگش ویران می‌شوند و او هرگز نمی‌تواند سر از زیر این آوار برآورد. نهال فرخی شخصیتی سرگردان دارد؛ در ابتدای نمایش او را می‌بینیم که نامه‌ای را به صندوق پست انداخته است و از کرده خود پشیمان است. ساعت‌ها در کنار صندوق پست سر می‌کند تا مأمور پست را ببیند و نامه‌اش را از او پس بگیرد. پستچی درگیر اتفاق‌های شخصی زندگی خود است و در آمدنش تأخیر افتاده است.
 نهال فرخی در میان هجمه حضور توده مردم همچون ماهی وحشت‌زده و نگرانی است که چاره‌ای جز انتظار و تشویش ندارد. در این میان ناگهان سارنگ سهش را می‌بیند. همه‌چیز زندگی او با سارنگ سهش پیوند خورده است، از آرزوهایِ دیروزش تا سرگردانی امروز. شخصیت نهال فرخی در این مقطع تاریخی با شخصیت گذشته او متفاوت است. او آن‌چنان از هیبت دروغ‌ها و فریب‌ها ترسیده که توانایی ایمان آوردن به حقیقت را ازدست‌داده است. نهال فرخی نماد روشنی از بخش مهمی از جریان اندیشه زنان ایران امروز است.  شخصیت او در کنار نشانه‌هایی که از روان جدی و قوی او در گفتارش به چشم می‌آید، بسیار سرکوب شده و متأثر از خشونت اجتماعی است که در آن قربانی شده است. او با دوست مشترکی که با سارنگ داشته است ازدواج کرده است. همسرش مردی متمول است که چند ماه پیش به خارج از کشور رفته است و اکنون از همسرش خواسته است تا همراه فرزندشان به پیش او بروند.  در رفتار نهال می‌توان عدم عشق به همسرش را دید، هر چه هست احترام نشأت گرفته از وابستگی است. همسرش همچون ناجی پس از ناپدید شدن سارنگ به او کمک کرده است تا از کنار این اتفاق بگذرد و بتواند به زندگی‌اش ادامه دهد. نهال فرخی در مواجهه با سارنگ، پرسش‌های فراوانی دارد. پاسخ پرسش‌ها اما آن‌چنان هولناک هستند که نهال فرخی توان درک و پذیرششان را ندارد.  او سرگردان‌تر از پیش میان حقیقت‌هایی که سارنگ به زبان می‌آورد، در انتظار مأمور پست که پیوند او با زندگی امروزش است، می‌ماند. بهت او، سرنوشت غم‌انگیز اوست که یکی از پایه‌های اصلی این تراژدی را بنا نهاده است. سارنگ سهش، شخصیت اصلی دیگر نمایش، پانزده سال پیش ربوده‌شده است، از ماهیت اصلی ربایندگان خبر ندارد. او به خاطر اندیشه‌هایش محکوم است، بی‌آنکه راهی یا مجالی برای دفاع داشته باشد. در تمام سال‌های حبس، نامه‌های بسیار او به همسرش با خطی یکسان برگشت‌خورده است. او اگرچه زنده بوده است اما به‌واقع موجودیت او حذف شده است؛ اندیشه‌هایش هرگز ثبت نشده‌اند. سارنگ سهش پس از پانزده سال، بی‌آنکه دیگر نشانی از آن نویسنده جسور در او باشد، ویران و خمیده، آزاد می‌شود. یکی از ویژگی‌های بارز رفتاری سارنگ واکنش او به نور است. چشم‌هایش به‌شدت از روشنایی آسیب‌پذیرند. نور به‌مثابه نمادی از دریافتن آگاهی آن‌چنان برای او رنج‌آور است که ناخودآگاه از آن هراسان می‌شود. سارنگ در ابتدای نمایش و در داستانی موازی با نهال فرخی به محله قدیمی خود می‌رود. شهر تغییر کرده است. نشانی از محله‌ها و باغ‌هایی که در آن‌ها زندگی می‌کرده است، نیست. 
با حدس و گمان و نشانه‌هایی که از مردم می‌گیرد پیش می‌رود تا این‌که ناگاه در چهارراهی نهال فرخی را می‌بیند؛ عشق و همسری که در عنفوان جوانی او را ازدست‌داده است. سارنگ در تمام این سال‌ها از خود پرسیده است چرا هیچ‌کس سراغی از من نمی‌گیرد. حال در دیدار ناگهانی با نهال، این زخم التیام نیافته به دنبال مرهمی است که شاید بتواند درمان او باشد. سارنگ همچنان که داستان سال‌های نبودنش را برای نهال تعریف می‌کند باید با او بجنگد چراکه نهال ذهنی آشفته و شکنجه‌شده دارد و به‌راحتی حرف‌های او را نمی‌پذیرد. اثبات حقیقت در این شرایط، کار ساده‌ای نیست. در این میان سارنگ پرسش‌های خود را نیز پیش می‌کشد. پاسخ‌های نهال در کنار آنچه بر سر سارنگ آمده است، کم‌کم کمک می‌کند تا جورچین به‌هم‌ریخته داستان سروسامان یابد. نهال فرخی و سارنگ سهش درمی‌یابند که همه‌چیز فریب بوده است، ربودن سارنگ و تشکیل پرونده برای او، عکس‌ها و خبرهایی که از سارنگ به نهال گزارش می‌شده است، همگی دسیسه و دروغ بوده‌اند. عشق میان این دو در جدالی نابرابر با یک فریب از سمت کسی که هرگز به دوستی‌اش شک نکرده بودند، سرنوشتی دهشتناک یافته است. این دو شخصیت در کنار هم تنهایی بزرگ انسان را فریاد می‌کشند، رنجی بشری که هرگز درمانی برای آن نیست چون آنگاه آشکار می‌شود که دیگر زمانی برای ترمیم باقی نمانده است، باغ‌هایی که شاهرگ‌های اندیشه بوده‌اند، همگی خشکیده‌اند و جای آن‌ها را ساختمان‌هایی سیمانی با بنرهای تبلیغاتی فراوان پر کرده است. در نمایشنامه‌های کلاسیک، همسرایان بخشی از بار داستانی را به دوش می‌کشند که زمینه را برای رویارویی شخصیت‌های اصلی با اتفاق‌ها و در نهایت، آشکار شدن حقیقت، فراهم می‌سازد. در «چهارراه» تعداد زیادی بازیگر به‌عنوان اکثریت مردم اجتماع در برابر دو شخصیت اصلی که در اقلیت هستند قرار گرفته‌اند. مجموع این کاراکترها فضایی سنگین با طنزی سخیف و گزنده را به نمایش درمی‌آورند که کامل‌کننده خواسته نهایی نمایشنامه هستند و در حقیقت ضلع پایه‌ای دیگر این اثر به‌حساب می‌آیند. مفهوم وطن‌دوستی به‌عنوان نمادی که بار فرهنگی، تاریخی و سیاسی دارد، همواره در زمینه شناخت جوامع بشری و رویکردهای آن قابل‌تحلیل و نقد بوده است اما سوءاستفاده از این سوبژه و دست‌آویز کردنش برای غلیان احساس و با هدف‌های پوپولیسمی و تجاری، بیش از هر چیز به این مفهوم ضربه زده است. شخصیت‌های جانبی نمایش «چهارراه» که من به‌صورت کلی با نام همسرایان از آن‌ها نام می‌برم، همگی به‌صورت بیمار‌گونه و مسخ‌شده‌ای اسیر زندگی در محیطی هستند که با ترفندهای عامه‌پسند از مفهوم وطن، آن‌ها را مبدل به مردمان اجتماعی فریب‌خورده و متظاهر کرده است. ساده‌ترین مفاهیم و خواسته‌ها در این جامعه با برند وطن تعریف می‌شوند. از وعده‌های پوشالی محصولاتی که در کافه قراراست باشد تا رسانه‌ها و روزنامه‌ها به‌عنوان مجری طرح، همگی مبلغ برند وطن هستند. نمایشنامه «چهارراه» به‌شدت ضد چنین درکی از مفهوم وطن‌دوستی است. شخصیت‌ها به شکلی آزاردهنده، همه‌چیز را به وطن ربط می‌دهند، گویی انسان‌های اجتماع به‌تنهایی فاقد شخصیتی تعریف‌شده هستند و جز در چارچوبی که به نام وطن به آن‌ها تفهیم شده است، ماهیت دیگری ندارند. بهرام بیضایی در این نمایشنامه آیینه‌ای روبروی مخاطب قرار می‌دهد، آیینه‌ای که چهره منزجرکننده‌ای را به تصویر می‌کشد، چهره‌ای تحمیلی و تن داده به باوری سُست که سراپایش را دروغ و فریب پر کرده است و تنها با مفهوم وطن‌دوستی بزک شده است. همسرایان در نمایشنامه «چهارراه» مسخ چنین حقیقت فاشیستی و دردآوری هستند. این حقیقت، به‌واقع فضاسازی اصلی موعدی است که اتفاق چهارراه در آن قرار است رخ بدهد. بعد مکان و زمان این‌چنین در نمایش خلق شده‌اند و به ناگاه به یکدیگر می‌رسند. از نظر اجرایی نیز اثر به روی صحنه‌ای اجرا می‌شود که تماشاگرها از سه ضلع می‌توانند نمایش را ببینند. یک فضای سه‌بعدی که متناسب با فضای سه‌بعدی داستان است. آنچه بهرام بیضایی در «چهارراه» به مخاطب خود ارائه می‌دهد دیگر تنها انتقادهای اجتماعی روشن او از جامعه نیست بلکه خبری است که به گوش ما می‌رساند.  خبر زوال اجتماعی که به‌دروغ و فریب تن می‌دهد و آن را برمی‌تابد، آن‌چنان‌که اینک خود بخشی از آن بدنه دروغ می‌شود. هر کس در این جامعه تن به چنین سرخوردگی و حقارتی ندهد در اقلیت می‌ماند و ویران می‌شود. عنوان چهارراه هم به‌عنوان نام نمایشنامه و هم به‌عنوان محل وقوع حادثه، سرنوشتی محتومی است که کتمانش نمی‌توان کرد. چهارراهی که محل تلاقی حقیقت‌ها، واقعیت‌ها، دروغ‌ها و فریب‌هاست و تمام این عناصر روزی در چهارراهی به هم خواهند رسید، آن‌چنان‌که نقطه پایان زندگی سارنگ در انتهای نمایش رقم می‌خورد. نهال فرخی اینک در کنار مخاطبین می‌اندیشد که آیا سارنگ تاب مواجهه با سرنوشت را نیاورد یا اتفاق ناخواسته‌ای رخ‌داده است، آیا در این شرایط راهی برای ادامه دادن به این مسیر زندگی وجود دارد یا خیر، سارنگ می‌رود و نهال می‌ماند تا بیندیشد که اینک چه باید کرد؟ «چهارراه» یک تراژدی امروزی است که با ماهیتی روشنگرانه، از خواننده یا تماشاگر خود می‌پرسد آیا خبر ویرانی باغ‌ها را شنیده‌اید؟ اگر شنیده‌اید کجای این فاجعه ایستاده‌اید و اگر نشنیده‌اید روی‌تان به کدامین سوی بوده است؟