مگر ممکنه که سراغ کسی دیگر بروم؟
فیض شریفی (داستاننویس)حرفم را گوش نکرد. سعيد گفت: «برو به بهاره بگو، برود ازدواج کند، میترسم از چهل بگذرد دیگرکسی سراغش نیاید.»
بدم نمیآمد بهاره حرفم را زمین نگذارد ولی نگاهی به قهوهاش کرد. زیر چشمکی به میز کناری و بلند شد. من هم به دنبالش افتادم. زیر گزلیها و آکلاتوس ها راه میرفتیم، تاریک بود نه کامل. نزدیکتر شدم دو پرنده ناآشنا روی درخت سر بر شانه هم گذاشته بودند.
- واقعاً این حرف را سعید زد؟
- بابا به فکر خودت باش اون الان از پنجاه رد شده، دو پسر بزرگ داره. «ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این پنجروزه دریابی.» نمیپذیرفت. غمگین بود.
- منم دیگه پیر شدهام، بمیرم هم دیگر ازدواج نمیکنم.
چیزی نگفتم. خیلی عصبانی بود. وقتی میخواست از من خداحافظی کند به او گفتم: «حالا سیوچند سالته داغی تا وقت نگذشته اقدام کن، اگه تصمیمت عوض شد بهم بگو، خودم ...»
- بیا تو، فقط مامانم هست.
نرفتم. دمغ بود. به سعید زنگ زدم که: «مخش را تلیت کردهای، چرا یکی دو دعوا با او نمیکنی؟ چرا چند لیچار بهش نمیگی؟ چارتا ضد حال بهش بزن، در می ره.»
- من نه بلدم کسی رو برنجمونم نه این کار رو میکنم. مگه مغز خر خوردم. کاچی بعض هیچیه. میخواستم بعدأ خودش شاکی نشه که پیرم کردی. من هم نبودم پیر میشد.
- تو هم خدا می خوای هم خرما؟ باید یه کاری کنی من باهاش زندگی کنم. من هم دارم پیر می شم، من هم اگر بهاره ازدواج نکنه نمیکنم. کاری نکن به زنت بگم که تو، تو سفرات با بهاره هماهنگ میکنی و ...
- منو تهدید نکن احمد جان، شاخکهای زنم خودش تیزه، تو تیزترش نکن. من که گفتم برو راضیاش کن. خب نمی شه. سرش هم بره با تو، تو نمیره.
گوشی رو قطع کردم. بهاره داشت زنگ میزد. پشت سرم بود و داشت میخندید. چند کتاب توی دستش بود. گذاشتش توی دستم و گفت: «اینا مال توئه، باید برم کنار سد، می گن سد سرریز کرده، شهرداری زندگی برام نذاشته، غلط کردم مهندس شهرداری شدم. الان میان دنبالم. تو نمییای؟ هوا خیلی خوبه. پلاژهای کنار سد خیلی با حاله، هر وقت خواستی بگم چند روزی توی یکی از این ویلاها... می گن امشب بارون سختی می آد، ببین چه جوری درختا شاخبهشاخ شدن؟ نمنم بارون! تو صورتت پر شبنمه...»