و شعر چيست؟ (49) کلمه و مفهوم
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)هيچ کلمهای بهخودیخود بد نيست. مثلاً من هماره از کلمه «بدن» بدم میآمد وقتی «سايه» بیتی از سعدی خواند، فهمیدم که شاید از کلمه «بدن» تا کنون بد استفاده شده است، سعدی این تصور را در ذهن من زدود: «قبای خوشتر ازين در بدن تواند بود/بدن نيفتد از این خوبتر قبایی را» سکر هنر سعدی در این بیت نهفته است. هيچ مفهومی هم بهتنهایی بد نيست. شاعری مثل حافظ هماره در تلخترین اوقات، «بهسوی دیو محن، ناوک شهاب» پرتاب میکند ولی او هم جایی صادقانه میگوید: «زجرهایی کشیدهام که مپرس». «سايه» هم به تأسی از حافظ و ایدئولوژیاش خیلی سعی میکند که سخنان ناامیدکننده نزند، ولی میزند: «زمانه بیپدرومادر است و میترسم/در این بلا ز سرانجام این زمین يتيم» گاهی شاعر نباید به خود امید واهی بدهد و بگوید: «پایان شب سيه سفید است.» چون در هنگام نومیدی آدمی به فکر چاره میافتد و اگر بنشیند و غمباد بگیرد، مشکل، آسان نمیشود. خاقانی بیت درخشانی دارد: «شکستهتر دل تر از آن ساغر بلورینم/ که در میانهی خارا کنی ز دست رها» موسیقی و ریتم این بیت حالت افتادن «ساغر بلورین» را نشان میدهد. آدمی وقتی بیتهای زیبا مروارید گونه میخواند و میبیند، غمش را هم فراموش میکند. مولانا روحیهای شاد و حیرتانگیز دارد، وقتی میگوید: «شادی خورد جانی که شد مهمان تو» و در جایی دیگر غم را به استخدام خود درمیآورد: «گر بیاید غم بگویم آنکه غم میخورد نيست/رو به بازار و ربابی از برای من بخر» مولانا مثل موراکامی، غم پویا و دونده را دوست میدارد. وقتی غم او را احاطه میکند، میدود تا هالههای غم را محو کند. در درون هر شاعری، دو موجود، وجود دارد، یکی موجودی خوشبین و موجود دیگری که بدبین و خیالاتی است. نصرت رحمانی مثل شاملو «در بدترين دقایق این شام مرگزای، چندين هزارچشمهی خورشید در دلش» میجوشید از يقين و میگفت: «قفل يعنی که کلید/ قفل يعنی که کليدی هم هست.»