زندگی در فضایی دیگر
حسن صفرپور (داستان نویس)اصغر عضو یک خانواده پرجمعیت بود و نسب به خواهر و برادراش کمی ساده به نظر میآمد. فامیل و همسایهها میگفتن که اصغر قضا و بلای بقیه خونواده شده؛ اما بعضی هم عقیده داشتند که چون بچه آخری بود و مادرش بعد از اون همه زایمان دیگه توانی نداشت و این باعث شده بود که اصغر هوش و جون و جسمی اندازه خواهر و برادراش نداشته باشه، خلاصه از خواست خداوند تا نظریههای علمی مختلف در مورد این بچه ساده و سریع زیر و تا حدودی آروم به کار میرفت. کمکم که اصغر بزرگ شد مقداری از هوش و حواسش سر جاش اومد و براش یه دختر از آشناها پیدا کردن که ازدواج کنه و بتونه به اداره زندگی خودش بپردازه. اعظم اول قبول نمیکرد زن اصغر بشه و میگفت مردم پشت سرش حرف می زنن و آبروم میره؛ اما با اصرار خونواده اش و بیشتر به خاطر وضع خوب بالای اصغر و مالومنالی که قرار بود به اصغر برسه قبول کرد و با هر نارضایتی بود به عقد اصغر درومد. بعد از ازدواج باز اصغر انگار بدتر شده باشه مرتب به اعظم گیر میداد و نمیگذاشت اون مثل بقیه خانمها جلو در بشینه و حرف بزنه و سرگرمی داشته باشه. یه روز که اصغر از سر کار و مغازه کمک پدرش برمیگشت دید که اعظم باز جلو در نشسته و خون جلو چشماشو گرفت و کشیدش داخل خونه و تا تونست کتکش زد و ازون روز به بعد در خونه را رو زنش قفل میکرد و بعد میرفت بیرون. بعد از چند ماه اعظم وسواسی شده بود با خودش حرف میزد.اصغر اول فکر میکرد اعظم لج کرده و میخواد اذیتش کنه اما هر چه گذشت حال اون بدتر شد و اصغر هم هرازگاهی کتکش میزد تا اینکه یکشب زمستون اعظم نفت چراغ غداپز بزرگ را کلا روی خودش خالی کرد و کبریت کشید به خودش تا کسی از همسایهها سر برسند زغال شده بود. همون شب نمنم باران میآمد، اصغر در را باز کرد و با بغض داد میزد و میگفت: «هرکجا می خوای برو و به کسی هم ربطی نداره و صداش را بلندتر میکرد، به کسی چه مربوطه زن من میاد جلو خونه می نشینه.»