گریز از دایرههای تکرار
علی داریا (شاعر و عکاس)- استراگون!! استراگون عزیز! عاشق نوآوریهای توام، دروغ نگم تو هم متوجه شدی نون توی انبوهسازی مسکن و قالب کردن آپارتمانهای قوطی کبریتی و لونه کبوتری به خلقا...است. یه نوع –نمیگم فرصتطلبی بلکه – فرصتجویی در نیاز مردم به خونههای بیست و پنج متری و خدارو چی دیدی شایدم پانزده متری، نه، خیلی بد نیست، توجیه داره، خدمت کردن به مردم آلاخون بالاخون و بیخانه کار خدا پسندانهای است. بر منکرش لعنت!
- معلوم هست چه میگویی ولادیمیر؟! من و برجسازی و انبوهسازی، از صبح همچنان گرد این دایرههایی که من روی زمین ترسیم کردهام میچرخی و کلمات به هم میبافی، آخر به قول خودت مرد حسابی و تا اندازهای کتابی! درایت و تدبیرت به کجا پرتاب شده است؟!
- آخه داداش من دیدم تو این زمین صاف خداداده با گچ رنگ ریختی، گفتم لابد تو هم اومدی تو لاین تجارت و اقتصاد و یه شبه میخوای بری بالای برج و پنتهاوس و برای خودت نون و آبی، کاسبی، آیندهای. فکر کردم حکما فهمیدی بیمایه فطیره و عصیان کردی علیه بیکلاه موندن سر پر ریختهات تو این وانفسا ...
- نه! به قول خودت نه!! نوکرتم! آخر تو کدام اظهار نظر را از من مشاهده کردهای که این فکر و خیال بیهوده به سرت زده است. به قول ستوننویس تصدقت این وصلهها به من نمیچسبد.
- خوب حالا به من حق بده، فکر کردم پساندازی، قلکی، چه میدونم رانتی، زبونم لال، زدوبندو اختلاس و مختلاسی، خلاصه وسوسه شدی خودت رو برسونی به بعضی آدمای نوکیسه که دری به تخته خورده و تو هم داری خودتو میکشی اون بالا بالاها!؟ حالا اگه اینا که گفتم نیست و موارد گفته شده رو کلهم تکذیب میکنی، پس بنال بینیم این دایرههای تو در تو چی هستند!؟
- و اما حکایت این دایرهها، پرسشی نو و پاسخی تا اندازهای دشوار.
- ببین استراگون، راستش ابدا حوصله فلسفهبافی و این حرفا رو ندارم، صاف و پوست کنده بگو دور این دایرهها واسه چی میگردی.
- این دایرهها نماد دایره تکرار زندگیاند، طلوع خورشید و ماه، آمدن روز و شب، تغییر فصل و سال، اینها چرخههای تسلسل و تکرار زندگیاند و من راه میرفتم روی این دایرهها تا با لمسشان فکر کنم چگونه میشود به جنگ این تسلسل و تکرار رفت.
- میدونم که ایدههایی داری اما راستش حوصله درکش رو ندارم.
- چون پرسش کردهای کمی برای پاسخش صبور باش به ویژه آنکه از صبح با فکر و خیالهای واهی در باره من، رشته افکارم را نیز گسستهای.
- باشه، چیزی که عوض داره گله نداره.
- حقیقت این است که من ناگهان حس کردم دارم به وسیله این دایرهها کشته میشوم.
- کشته شدن، چه اتفاق تلخی است. آیا دایرهها طناب میشدند!؟
- نه، اما با عادتها و تکرارها داشتند روح من را زهرآگین میساختند.
- عادتها چیز خوبی نیستند، از میان عادتها از عادت به سیگار و قلیان و آن چیزهای دیگر نفرت دارم.
- من هم با کلیت سخنت موافقت دارم اما بحث من اعتیاد به تکرارهای روزمره هم هست و بدی این تکرارها دقیقا در گرد بودن آنهاست. خورشید و ماه گردند، آسمان گرد است، لانه پرندگان گرد است، باد به وقت شدت گردباد میشود و...
- ولی هر گردی گردو نیست.
- آری! گفته بودی حوصلهاش را نداری، باشد من دارم به این فکر میکنم که چگونه میتوانم این دایرههای تکرار را در هم بریزم و با تغییراتی مناسب در زندگیام کمی روی این تکرارهای دایرهوار را در هم بریزم و به قول حضرت حافظ: چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد.
- راستش دروغ چرا، منم شیفته ایده تغییرت شدم، بدم نمیاد دنبالت راه بیفتم و به این فکر کنم که چطوری میشه مردن در تله تکرارها خودم رو خلاص کنم!
- پس بچرخ تا بچرخیم!