حمیدرضا صدر؛ روایتگر پدیدههای انسانی
سعید چهارمحالی: کشتی عدم با بادبانهای افراشته، باز از لنگرگاه زندگی، مسافری منتظر را بر عرشه خویش نشانید و جماعتی ساحلنشین، اما مضطر را، حیران ساخت. خبر کوتاه بود، اما برای تیغ کشیدن به جانهای هراسان از ترمه بیآزرم روی کالبد جانگزا. «حمیدرضا صدر» درگذشت. صدر فقید را مگر در حکم زیستن زیر آسمان دنیا ندیده بودم، لیک نفحاتش چنان مشامنواز بود که انگار به سالها میانمان الفتی بود و رافت و رفاقتی. سخنانش به درد دلهای آن کبوتران معهود در چکامه یگانه مهدی اخوان ثالث میمانست که سرود«پاسخش!جان خواهرجان» عطوفتی که در قلموبیان این مرد سرریز و سرشار بود چنان مشام را عطرآگین میکرد که محبوب خانه دل دلخستگان و نیز جانهای مشتاقی بود که از گلادیاتورهای سرخزبان رسانه به تنگی و ملالت آمده بودند. امروز در نبود آن امیر بیگزند باید دلبستگان و وابستگانش بنگارند و به قلم سجایایش را بشمارند تا از دلهای سنگی هم در این روز وداع یاران ناله خیزد و همهگیری هولناک چنان در این دو سال جانها ستانده که نمیدانیم بر کدامین رفتگان مویه کنیم و موی برکنیم که شاعری زمانی سرود که «مردگان این سال عاشقترین زندگان بودهاند». اما به حکم کسی که بر کناره نشسته و جامه سبکساران ساحلها بر تن دارد، خواستم مویهکنان بر این گرداب هایل سخنی چند بگویم و بر صدر عزیز آنچه در باورم نقش بسته و نگار نازنینش ساخته بر قلم بیاورم....تا چه در نظر آید و ایضا فرداها که با قافله هفت هزارسالگان سربه سر گشتم، کسی، جایی با قلم قرمز از خون چشم چیزی مشابه این بنگارد که «در اینجا شاعری غمناک خفته است،رهی در سینه این خاک خفته است».
1-انسانم آرزوست:
انگار نمودن صدر بر خاک از برای آن بود تا بشود تمثال تمامقد سخن شاعر کاشی سهراب به یغمای رستم سرطان رفته، که نواخت «زیبا یعنی تفسیر عاشقانه اشکال». آقای صدر پدیدههای انسانی را روایت میکرد و نه قضاوت. او تمام امکانهای بشر را میستود و به مثابه یک امکان برای اجتماع و معنابخشی به وجود غمین انسانها به آن مینگریست. فوتبال را برای ابزار گلادیاتورهای مدرن برای کسب افتخار یا تخفیف رقیب نمیخواست و نمیدانست و چنین عینکی را هرگز بر چشمان اینک به خاک نشستهاش فرود نیاورد تا به قعر چاله قساوت فکری و ظفرهای خیالی دچار نیاید و باز به روایت همان ماث نشود شهریار شهر سنگستان. فوتبال ملی ایران را با خاطراتش و شهریاران و یاغیهایش فرایاد مخاطب میآورد و رقبای تا همیشه این فوتبال چون سعودی را نیز محترم میشمرد و جان رقابت را در جان دادن به مضامین زندگی چون شکست و پیروزی، یأس و امید میجست و نه آمدنوشدنهای معمول و مرسوم که به روایت حکیم فردوسی «این هر دو را زود آید زوال».تیمهای کوچکتر را که شاید کمتر قلبی مگر در شهر محل تولدشان برایشان تندتر بزند یا هواروهورایی بدرقهشان کند نکو میداشت و مفهوم زندگی و حضور و معنا را به گونهای دیگر مینمود«و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟» شاید میشد نوشت: چرا کسی کلاغ را دوست ندارد؟
2-مفتعلن- مفتعلن کشت مرا:
صدر تن به دوگانهسازیهای مبتلابه و مطبوع ذهن مخاطبین نداد. میان استقلال و پرسپولیس یا سینما و فوتبال/ انگار یگانه قطبیت محتوم و محکوم آن ذهن زیبا دوگانه تا همیشه مرگ و زندگی و بودن یا نبودن بود که مسئله این است! و تا همیشه با وجود چشمان به غایت سرد و کلامی که در برنامهای مفرح چون خندوانه حکایت از کوتاهی مسیر و جانکاه بودن راه و گردابهای حائل داشت، در قلم و بیان باور داشت که «بودن به از نبود شدن خاصه در بهار». او آموخته بود و به مخاطب آموخت که «گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت/که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد»گل عزیز همان عمر آدمی است که باید با پرهیز از بیهودگی و غرق شدن درعادات از آن بهره جست. آقای صدر با دامن کشیدن از ابتلائات و رزمهای بلاموضوع به ما آموخت که «در افسون گل سرخ شناور باشیم».
آخر اینکه محتمل است در این تنوع و پردامنگی ابزارهای سخنپراکنی بدانید که ایشان متعلق به یکی از خاندانهای ریشهدار و جلیل ایرانی بود، لیک در منش و کنش ردا را بر آویز فروتنی و یکی چون مردمان این سرزمین بودن آویخت. او نخواست با فضلفروشی جماعتی مرید به دنبال خود راه بیندازد و صدر بنشیند و فضل بفروشد که آنچنان که در سطور فوق رفت، جان زندگی را در جهانی دیگر در کام کشیده بود. به وادیهای مختلف قدم و قلم زد و از متاع برخوان انسان تا توانست توشه چید و «این یک دوسه شب عمر را به نیکویی گذرانید». یکی از رمانهایش نام «تو در قاهره خواهی مرد» را بر پیشانی خود داشت و بر این باورم که به خط جلی بر تخته سیاه خانهاش «تو در جایی خواهی مرد، نهراس!که آشیان ما شناور در خون گرم کسانیست که دوستمان دارند و مردمک چشممان تا هنوز برایشان گشادهدستی میکند.»
خدایش بیامرزد و روانش قرین آرامش باد.