غول چراغ جادو
رامک تابنده ( نویسنده)به اتاق مخصوص پزشکهای کشیک اومدم و روی تخت ناراحت اتاق دراز کشیدم. کوتاه چشمهام رو روی همگذاشتم. روز طولانی و پر کاری بود. سعی کردمکه نفس عمیق بکشم و با کمی مراقبه حواسمرو از اتفاقهای بد امروز پرت کنم. اما هر چه سعی میکردم نمیتونستم تمرکز کنم. انگار که آه و اشک بیماران و بیقراری خانوادههاشون مثل متهای مغزمرو سوراخ میکرد. ضعف داشتم و خسته بودم. آرزوم این بود که بخوابم و بیدار بشم و ببینم که این ویروس لعنتی فقط یک کابوس بوده و توی دنیای واقعی وجود خارجی نداشته و ببینم که رنگ دنیا دوباره صورتی شده. یاد اونهایی افتادم که امروز نفس آخرشون بیبازگشت مونده بود و دستشون از دنیا کوتاه شده بود. نقش این غم لحظهای از خاطرم محو نمیشد. دوباره اشک به چشمهام هجومآورد. انگار خودمرو نمیشناختم. مگر من یاد نگرفته بودم که در شرایط اضطراری هم آرام و انعطافپذیر باشم. مگر یاد نگرفته بودم در هر موقعیتی تمرکزمرو فقط روی بهبود بیماریم بگذارم. پس چه به روزمآمده بود که صبرم تمام شده بود و با هر تلنگری چشمه اشکم راهش رو به پهنای صورتم باز میکرد. به خواب رفتم. چشم که باز کردم ساعت شش بامداد بود، سه ساعت خوابیده بودم. باور کردنی نبود! از قرار شب آرومی رو گذرانده بودیم. گرسنه بودم و دهانم بدمزه شده بود. یادمآمد که از دیروز صبح به جز سه عدد خرما و دو لیوان بزرگ چای کم رنگ دیگه چیزی نخوردم. آخه غذاخوردن هم با این لباسهای فضایی تقریبا غیر ممکن بود. کوتاه وقت داشتم که نگاهی روی صفحه تلفنم بندازم. از دیدن اسمش روی صفحه تلگرامم جونگرفتم و لبخند آرامی روی لبم نشست. میدونست که وقت پیام خواندن ندارم. کوتاه نوشته بود: «ساعت یک مییام دنبالت!جلوی در ورودی منتظرتم!» سریع تایپ کردم: «با کمال میل» و پشتش قلب فرستادم. آنلاین بود! پیامم رو خوند و قلب رو برام برگردوند. چه قدر دوستش داشتم!
-سلام، مرسی که این همه راه رو تا این جا اومدی.
-این همه راه؟ میدونی که تا سر قله قاف هم باشه دنبالت میام بانو. در خوشی و ناخوشی همون جور که برات قسم خوردم و بهت قول دادم» و با عشق لبخند زد. به لبخندش عاشقانه جواب دادم و آفتاب محبتش دلم رو گرم کرد. مطمئن بودم که بدون همراهیَ قلب پاک و روح نجیبش نمیتونستم ایندوران رو تاب بیارم. با قدردانی گفتم: «چقدر تو خوبی، مرسی که این همه مدت، همراه روزهای سختم بودی! خیلی قدردانت هستم».
- این احساس دو طرفه است من هم قدر تورو میدونم! خیلی خیلی زیاد... بعضی وقتها فکر میکنم اگر طب خونده بودم، حتی سر کار هم تنهات نمیگذاشتم و هر موقع به من احتیاج داشتی مثل غول چراغ جادو ظاهر میشدم. اون موقع آرزوهاترو تو آینه چشمهای قشنگت میخوندم و برآوردشون میکردم، اما حیف که پزشک نیستم! باخودم فکر کردم هر چه قدر هم که دنیای بیرون تیره و تار باشه، آسمون قلب یک زن با عشق خالصانه و حمایت بیدریغ همسرش ستاره بارون میشه. دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: «در هر شغلی که باشی واسه من عزیزترینی! برای من انگیزه زندگی بهتری! لطفا همین جوری که هستی بمون». خونه گرم بود، توی فضا عطر رز پیچیده بود. چایساز برقی روشن و غذا همآماده بود. چراغ جادو شوخی با مزهای بود. اما او واقعا معجزهای در زندگی من بود. درست مثل غول چراغ جادو...