خوانش شعری از بانو پاچیده
باید آگهی بدهم کسی مرا پیدا کند
لهراسب زنگنه (منتقد ادبی)«حوصلهی اتو سررفته/بخارها مرا فریاد میزنند/من اما میان دفترهای پراکنده/و کتاب سرخ یونگ/روی تخت به جای عطر تن/چقدرکپک زده باشم، خوب است/باید آگهی بدهم کسی مرا پیدا کند/زنی که دیگر نه پیدا میشود و نه میشناسمش!».چه شروع زیبایی، جان بخشیدن به اشیا، و نام دادن به اشیا و چیزها.
اکتاویوپاز گفته بود: «شعر بر اشیا، نامگذاری نمیکند، بلکه نام را از اشیا حذف میکند». گو اینکه خود استعارهای است زیبا، همچنانکه ما هر روزه در زبان محاوره تکرارش میکنیم: «به در میگن که پنجره بفهمد». استعاره، جان شعر است و همان «آن» شاعرانه که حافظ اشاره داشت، اما در سطور زیر میتوانیم ارتباطهایی معنایی دریابیم: «من اما میان دفترهای پراکنده/و کتاب سرخ یونگ روی تخت/به جای عطر تن و چقدر کپک زده باشم خوبست». و پرتاب ترکیب «کتاب سرخ»، گوستاو یونگ اسطورهشناس به درون متن، آنجا که کپک به جای عطر تن مینشیند و ایجاد گونهای تعارض که از آرکائیسم و عهدی اسطورهای الهام گرفته القا میکند، گونهای گمگشتگی و از خودبیگانگی که انسان به آن دچار شده است که در هماهنگی خوب با ساختار شعری است. و البته در شعری که عالم مقال شاعرانه داشته باشد و در طیفهای معنایی اندیشهورزی کند، میتوان از کاستیهای بلاغی و ساختاری چشمپوشی کرد و به پاس اندیشهای زیبا در شعر، بر تقطیعهای ناصواب چشم پوشید. شاعر در سطوری از شعرش میسراید: «باید آگهی بدهم کسی مرا پیدا کند». یادم آمد سطر شعری از فروغ: «باید برای روزنامه پیام تسلیت بفرستم». تصویر انسان در موقعیتی تراژیک و پسامدرن که مکان و جایگاه خویش را گم میکند و حکایت داستان «سنگی برگوری» است از آل احمد که آدمی نمیتواند جایگاه و موجودیت خویش را درک کند، میگوید: «در تمام این سالها، آدمی دیگر در من فریاد میزد و زندگی میکرد». در جهانی که آدمی، هویت چهل تکه خویش را گم کرده است در عصر نشانهها؛ در روزگاری که نمادها با ما سخن میگویند. بیعملی، بینشانه ای، سردرگمی.
عصری که انسان گویی قادر به درک و شناخت حقیقت نیست. عصر دال و مدلولهای متکثر در تابلوی نقاشی «این یک پیپ نیست» از رنه مارگریت، ما گمگشتگی نشانهای را میبینیم چون پیپ اصلی قابل شناخت نیست.