غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


شاهزاده رویا

رامک تابنده (نویسنده)

امروز هم توی دانشگاه با شاهزاده رویاهاش برخورد کرده بود، چشم تو چشم شده بودند. ضربان قلبش بالا رفته بود، شاهزاده بهش لبخند زده بود و اون هم کم رنگ جواب داده بود. چند مدتی بود که قلبش درگیر بود اما اون قدم نهایی را که حرف زدن باهاش و گفتن راز دلش بود هنوز نتونسته بود برداره. می‌ترسید. عقلش نهیب می‌زد که بی‌گدار به آب نزنه. چون که اون دختره و دخترها پیش قدم رابطه نمی‌شوند. شاهزاده باید پا جلو بگذاره، اون باید قدم اول رو برداره. همه چیز‌هایی را که در خانواده‌اش از اول تا به امروز آویزه گوشش کرده بودند توی کله‌اش مرور کرد و با وجود این که زیاد اعتقادی بهشون نداشت اما هنوز هم دست و پاش به اون باورها بسته بود و درگیرشون بود. از طرف دیگه سال آخر دانشگاهش بود و دلش می‌خواست بالاخره عشق رو تجربه کنه و شریک زندگی‌اش‌رو خودش انتخاب کنه. وای دوباره چقدر فکر کرده بود، دوباره با نگاه دو تا چشم فندقی چقدر فکرش درگیر شده بود. نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. حوصله آشپزی کردن هم نداشت. دلش برای مادرش تنگ شده بود. اگه تو شهر خودشون قبول شده بود، حالا زحمت آشپزی کردن از سر دستش برداشته شده بود. اما اون موقع شاید هیچ وقت شاهزاده رو ملاقات نمی‌کرد. یک لیوان شیر و یک تیکه نون و عسل خورد و برای خواب بعدازظهر که خیلی بهش احتیاج داشت رفت تو تخت و در چشم‌برهم زدنی خوابش برد. 
عقلش دوباره اومده بود سراغش، تو خواب هم‌دست از سر قلبش بر نمی‌داشت.
-آهای چته دوباره دور برداشتی
- کی؟ من؟ 
- نه خیر! پس من؟ بله خودت رو می‌گم‌. چشم‌های فندقی و نگاه عاشقانه و شاهزاده رویا... دیوانه شدی؟ عوض این کارها بشین درس‌هات‌رو بخون که بتونی کمک خرج خانواده‌ات باشی.
-چه ربطی داره؟ یعنی اگه من عاشق باشم، کمک خرج خانواده نمی‌تونم باشم.
-نه دیگه، وقتی همش درگیر دوتا چشم‌ مست و یک نگاه عاشقانه باشی به هیچ جا نمی‌رسی!
-از کی تا حالا انقدر بی‌احساس شدی؟ برو دست از سرم بردار، زندگی بی‌عشق بی‌معناست!
عقل، جوابی نداشت. فقط چپ چپ نگاهش کرد. قلب قدرت گرفت، لبخند زد و گفت: نشنیدی، روباه به شازده کوچولو گفت که «تو تا آخر عمر نسبت به اون گلی که اهلی کردی مسئولی». من هم‌ الان مسئولم، نسبت به اون دو چشم فندقی و اون نگاه گرمی که اسیر خودم‌ کردم. من نسبت به احساس عاشقی مسئولم.عقل دیگه چیزی نتونست بگه، فقط سر تکون داد و چشم‌هاش‌رو چرخوند و دور شد. از خواب پرید. یک کم‌ هاج و واج به اطرافش نگاه کرد. لبخند زد. اون تصمیمش رو گرفته بود. همین فردا با شاهزاده رویاهاش حرف می‌زد.