نفرین
حسن صفرپور (داستان نویس) مادرم همیشه میگه قدرت نفرین گاهی از دعا بیشتر هست و من این را به عینه دیدم.
شغل ابراهیم شغلی متفاوت بود، متفاوت که بگم نه، خاص بود و این شغل از پدرش به ارث رسیده بود. ابراهیم همیشه پول نقد داشت. هر که مجبور بود یا سیم آخری بود برا اینکه کارش راه بیفته به اون مراجعه میکرد برای پول.
خیلیها که باهاش معامله میکردن آخرش بازنده بودن. یعنی ابراهیم طوری قولنامه با طرف مقابل میبست که یک طرفه باشه.
تو یک ظهر گرم ابراهیم با دو تا مامور اومد جلو یه خونه که حکم تخلیهاش را داشت!
مامور با پا محکم به در خونه زد، وقتی ﮐﻪ ﯾﮏ زن ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻝ اومد بیرون، ابراهیم و مامور رو که دید خشکش زد. زن ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ التماس کرد: «ابراهیم وقت بده درسته پول دادی، قرار شد اگه بدهی رو پرداخت نکردیم خونه مال شما میشه».
ابراهیم نیش لبخندی زد و گفت: «من گوشم پر شده از این حرفها». خلاصه تا عصر وسایل خونه رو تخلیه کردن. زن میانسال با یک بچه رو ﺯﺍﻧﻮ تکیه داده بود به دیوار ﻭ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪﺍﺵ ﺟﻠﻮﺵ ﺑﻤﯿﺮﻥ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻪ»! ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ.
انگار زمین وایساد و ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ نفرین به آسمان هفتم رفت و ثبت شد بعد دوباره زمین حرکت کرد. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻔﺮﯾﻦ، ﻧﻔﺮﯾﻦ کاری ﺑﻮﺩ. آدمایی که اون اطراف بودن انگار قدرت این نفرین رو حس کرده باشن به ابراهیم گفتن نفرین کرده، ازش بگذر تا شوهرش از زندون آزاد بشه.
ابراهیم زد زیر ﺧﻨﺪه ﻭ ﮔﻔﺖ: «اﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻔﺮﯾﻦﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩﻩ، کی با دعا اومده که بخواد با نفرین بره».
آخرش ابراهیم گفت: «که من ترسی ندارم از نفرین».
زمستان همون ﺳﺎﻝ ابراهیم ساعت سه شب وقتی داشت برمیگشت خونه وقتی در رو زد خونوادش همگی خواب بودن. چن دقه گذشت یهو برقی از خونه روشن شد و انفجار بزرگی رخ داد. انفجار به قدری بزرگ بود که پنجره اتاق رو از جا کنده بود.
وقتی ابراهیم وارد حیاط شد شوک عجیبی بهش وارد شد.
ﯾﻬﻮ ﻣﯽﺑﯿﻨﻪ ﺩﻭﺩ ﻣﯽﺯﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ همه ساختمان داره ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽﮔﯿﺮﻩ. ﺯﻥ ﻭ سه ﺗﺎ ﺑﭽﻪﺍﺵ ﺗﻮ ﺁﺗﯿﺶ ﺳﻮﺧﺘﻦ. بعدها فهمیدن گاز نشتی داشته و با استارت کلید برق خونه این اتفاق افتاده.