یک نمونه عملی در یک شعر «فرهاد کريمپور»
در خوابی که تو نبودی
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)«چقدر گفتم به خوابام نیا بیمار میشوی/گوش نکردی و خوابات به چشمام حرام شد/چقدر گفتم دیوانه میشوی نیا/بوی نبودنات عادت میکند پردهها و پنجدری/حوض شکسته در ماهی/و سروهایی که دیگر قد نمیکشند تا مشام جنون/ و چه خوابی بودی تو که هنوز از سرم نمیپری/چه خوابی بودی که گرفتارم شدم/و کلافگی سرکلافهی عمر را به باد داد/در خوابی که تو نبودی».
این یک نمونه عملیاتی در شعر به ظاهر ساده انجام شده است. تکنیکی که کريمپور به کار برده، یک حس، یک تکنیک یا یک تفکر شیمبورسکایی است. شاعر با یک دستکاری و انحراف از نرم و اسلوب و شيوه معمول، فورانی از دريافتها و فکرهای بکر و تاثیرهای غیر قابل پیشبینی و غیر قابل کنترل ایجاد کرده است:«چقدر گفتم به خوابام نیا بیمار میشوی/گوش نکردی و خوابات به چشمام حرام شد ...».کريمپور در یک اتفاق ساده به ظاهر کم اهميت به نتایج بزرگی رسیده است. اگر شاعر در همین برش شعری «به خوابام» و «ات» بعد از «خواب» را بر میداشت، فاتحه شعر را میخواند و آن وقت شعر بدین صورت در متن ظاهر میشد:«چقدر گفتم نیا بیمار میشوی/گوش نکردی و خواب به چشمام حرام شد». در این صورت، این شعر دیگر از خاصیت اصلی خود برمیگشت و به زبانی سست و دست مالی شده تبدیل میشد. حالا برش دوم:«چقدر گفتم ديوانه میشوی نیا/بوی نبودنات عادت میکند/پردهها و پنجدری/حوض شکسته در ماهی و سروها» یا سطرها«یی که دیگر قد نمیکشند تا مشام جنون...». شاعر همه چیز را در این بخش، واژگونه کرده است. آیا «بوی بودن» عادت میکند یا موجب عادت میشود یا «بوی نبودن»؟ آیا «ماهی در آب میشکند» یا «حوض در ماهی میشکند؟» چرا سروها قد نمیکشند؟ میشود که قد نکشند؟ نه. چرا قد نمیکشند؟ چرا این همه پارادوکس در معنا و کلام باعث کلافگی شده است؟ به خاطر «مشام جنون». یک مشام جنون و یک جنون انگوری در شاعر هست که همه چیز را دگرگون کرده است. چند جا به جایی کوچک در ترتيب دالها ایجاد شده است. به پار پایانی نگاه کنیم: «چه خوابی بودی تو که هنوز از سرم نمیپری/چه خوابی بودی که گرفتارم شدم و کلافگی سرکلافهی عمر را به باد داد در خوابی که نبودی». شاعر در این قطعه، هم خواننده را دور میزند، هم خودش را و هم کلام را دچار کلافگی کرده است و هم با این کار، معانی تازهای خلق کرده است. این اجرای زبانی و این نوع فرم، ساخت و بافت و آهنگهای میانی دلنشين را نمیتوان فرمولبندی و برنامهریزی کرد. این بندهای سه گانه از سادگی به سمت عمق میروند و در نهایت مغلق و پیچیده میشوند. بندها در یک موقعیت ستادی میتوانند به تنهایی مستقر شوند و در نهایت یکی شوند و یک معنای بزرگتر و عميقتری را به وجود بیاورند. در این شعر، سطرها کوتاه و بلند نشدهاند که به صورت عمودی زیر هم بنشينند. این حس است که سطرها را تقطیع کرده است و آنها را کوتاه و بلند میکند. خوانش این اشعار نياز به تغيير حالت و تجدید و تنظيم نفس دارد. آدم در چنین وضعیتی در یک محاوره معمولی، قادر نیست به این شکل سخن بگوید.