تاریخ چیزی نصیب شاعران و نویسندگان بیموضع نمیکند
علی حسینی (شاعر)برخی معتقدند فقط شعری که حرفی اساسی برای گفتن دارد مستحق وجود داشتن است؛ اما شعر چه حرفی میتواند با نوع بشر داشته باشد و حرف اساسی یعنی چه؟ جبران خلیل جبران در شعری میگوید: «اولین شاعر جهان حتماً بسیار رنج برده است آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت و کوشید برای یارانش آنچه را هنگام غروب خورشید احساس کرده توصیف کند». میشود گفت رنجبردن برای قرنها یک چیز اساسی بوده اما بهواقع حالا دیگر نمیتوان چنین حکمی صادر کرد. قرن بیستم ثابت کرده که حرف اساسی یک اثر میتواند در شکل و فرم آن هم باشد نه صرفاً در کلمات آن یا رنجی که میبرد. آلبر کامو خدمت به حقیقت و آزادی را اساسی میدانست. برخی به خلق خود متعهدند و برخی تنها ادعای تعهد به زیبایی را دارند. هر چه هست مسلم است که در این میانه هرگز تاریخ چیزی نصیب شاعران و نویسندگان بیموضع و بلاتکلیف نکرده است. با این مقدمه خواستم که وارد مبحث ارتباط ادبیات و فرهنگ شوم. ادبیات ما در فردوسی، خیام، سعدی، مولوی و حافظ خلاصه نمیشود اما تأثیر عمیق آنها بر فرهنگ ایران و جهان بوده که نام آنها را اینگونه برجسته کرده است. آنها فرهنگ بشر را غنی کردهاند. وقتی در آثار این بزرگان دقیق میشویم میتوانیم بگوییم که ادیبان ایران در کمتر زمانی از تاریخ به اندازه زمانه حال به فرهنگ اجتماعی و نقش خود در آن بیتوجه بودهاند. میشود گفت که شعر امروز ایران نقشی تحلیلرفته و ناپیدا در بازسازی فرهنگ امروز ما دارد. راز اثرگذاری ادبیات بر جامعه به نوعی در مستقل بودن و پیشرو بودن آن است. «بودلر» مسیر شعر را از خواست مخاطب جدا میداند و نتیجه تندادن به خواست جمعی را چیزی شبیه فاجعه پیشبینی میکند. ادبیات همیشه یک ذخیره ابدی بوده است برای شکستخوردگان، برای مردمی که سرشان به سنگ خورده یا مردمی که سرشان را بر سنگها کوبیدهاند. «ریلکه» میگوید برای دیدن حقیقت باید بتوان نگریست و ادبیات باید در مقاطع حساس تاریخی بتواند نگاه کند، بگوید و تسلی دهد. چنین ادبیاتی، ادبیات پیشرو است اگرچه این اسم را بیشتر برای آثاری به کار بردهایم که به گونهای، ساختارها را در هم شکستهاند. به نظر میرسد وقتی ادبیات بخواهد به جای ایفا کردن این نقش بر موجهای عمومی سوار شود و ژست همراهی با مردم را بگیرد اتفاقی که میافتد این است که زودتر از مردم و یا همپای آنها سرخورده میشود و عرصه را در زمانهی بیپناهی مردم خالی میکند، اتفاقی که در موقعیت فعلی برای ادبیات ما افتاده است. بخشی از خودکشیهای ادبیات روسیه، پس از انقلاب اکتبر هم، حاصل همین داستان بوده است. شعر فعلی ما، پیوندهایش با فرهنگ ایرانی در حال قطعشدن است و از آنجاکه خصلت پیشرو بودن خود را مدتهاست که از دست داده همزمان با بلاتکلیفی فعلی اجتماعی ایران، او نیز بلاتکلیف مانده است. ادبیات امروز ایران، در عمل، نه تحلیلی از موقعیت فعلی دارد نه با تولید اثر، چشماندازی از آینده را مشخص میکند. اغلب اوقات به این فکر میکنم که در چهاردهه اخیر در کنار محیط زیست و سایر زیرساختها، فرهنگ ما نیز مدامومدام بیشکلتر و زخمخوردهتر شده و گویا متولیان فرهنگی ما به گونهای عامدانه و با جهتدهیهای هوشمندانه ازجمله نوع و شکل ممیزی آثار، نقش ادبیات را در بازسازی این فرهنگ به حداقل رساندهاند. از جهتی ادبیات فعلی ما نیز در بخش نمایانشده دودهه اخیر خود یا از این نقش و وظیفه غافل است، یا چیزی درمورد آن نمیداند و یا آن را به رسمیت نمیشناسد. در واقع در حال حاضر کلمهی ادیب که محصول زمانه پیشین بود فارغ از معنای خود به شاعر و داستاننویس و... تقلیل یافته، انگار که این تقلیل نه در نام بلکه در نقش و معنا و مسئولیت هم هست و بخشی از خیل رسواییهای جنسی و مالی هنرمندان نامی ما که در چند سال اخیر رسانهای شده احتمالاً زاییدهی همین عدممسئولیتپذیری فرهنگی و تاریخی است. گویا زمانی که میگوییم فرهنگ ایرانی یا مثلاً شعر ایرانزمین، منظورمان پیشینیان است و فراموش میکنیم حالا نوبت به ما رسیده و ما بازسازندهی آن امانت هستیم.