نبرد با رود خروشان
خیام واحدیان (نویسنده)فردای روزی که جنازه مختار را در حاشیه رودخانه چند کیلومتر آن طرفتر از روستا پیدا کردند، همه مردم به آنجا هجوم بردند تا به چشم خودشان ببینند که راست است او را آب برده و دیگر زنده پس نداده است یا نه. هنوز تعدادی از اهالی باور نمیکردند که مختار نتوانسته خودش را نجات دهد و حتی یکی دو نفری میگفتند او با جریان آب رودخانه رفته و شاید در آبادی پایین دست خودش را به هر شکل به گداری رسانده و از آب خارج شده و بعد از شب مانی در آنجا فردا عصر برگردد.
البته این کار از او برمیآمد که بتواند خودش را نجات دهد و کمی شیطنت هم داشت که مقداری دلشوره به دل بعضیها بیندازد و اقلا یک روزی آفتابی نشود. اما جنازه خود مختار بود که پیدا شده بود و کاملا هم سالم بود و حتی لباسها و کفشهایش هم تنش بودند. ماجراجوییهای او مخصوصا در زمستان و به دنبال بارانهای چند روزه اوج میگرفت. رودخانه فصلی که بعد از یک روز باران مداوم خروشان میشد مختار خودش را از ارتفاع سه چهار متری و گاه بیشتر به آب میانداخت و شناکنان و با هر زحمتی بود بعد از برخورد به دیوارهها و تنههای درخت به ناگهان از گوشهای بیرون میزد در حالی که سرتاپایش گلآلود و بعضی اوقات هم کبود و خونین بود. این کار را از بچگی دوست داشت و از بس تمرین کرده بود و عادت داشت، دیگر برای همه عادی شده بود و هر چه هم پدرومادرش میکردند دست بردار نبود. اوایل خیلیها میترسیدند نگاهش کنند یا اصلا عدهای که ندیده بودند باورشان نمیشد ولی کم کم آوازهاش به روستاهای مجاور هم رسید و گاه در روزهای پرباران جمعیتی صد تا دویست نفری به تماشای جدال مختار با دره خروشان و گلآلود مینشستند. بعدها این ماجراجویی او برای خیلیها تکراری شد و کمتر کسی رغبتی به تماشایش داشت، به جز کودکانی که دور از چشم خانوادههایشان پایین دست روستا میرفتند تا ماجراجویی او را ببینند و خود مختار اگر آنها را میدید دنبالشان میدوید که به خانه برگردند. البته بیشتر میخواست مسئولیتی متوجهش نباشد تا در صورت وقوع خطری یا حادثهای مجبور نباشد به کسی جواب دهد. روزی که او رفت و دیگر برنگشت، چند بچه پنج شش ساله شاهد ماجرا بودند و هر یک به گونهای واقعه را روایت میکرد که کسی نتوانست بفهمد اصل ماجرا چه بوده است، هر چند تفاوتی نمیکرد چون خبری از مختار نبود و روستا به هم ریخته بود. مختار به غیر از این ماجراجویی، کمک کار اغلب اهالی در فصول مختلف کشت و برداشت هم بود و به غذایی مختصر راضی بود و هرگز چیزی در عوض کمکش دریافت نمیکرد؛ به همین خاطر بود که مردم نگرانش بودند و سراسیمه در این یک شبانهروز از بالا تا پایین دره را زیر پا گذاشته بودند که پیدایش کنند. جنازه را که در لحافی پیچیدند چند نفری بلند کردند و بر دوش گرفتند، مادرش که تازه رسیده بود با شیون و قدرت تمام آن را پایین کشید و سرش را بر صورتش گذاشت و چنان جیغ و ناله سر داد که تمامی جمعیت یکصدا ناله کشیدند و به سروسینه میزدند.