عادت نمیکنم
علی داریا (شاعر و عکاس)- دیگه نمیتونم سکوت کنم، من دارم خفه میشم.
- باز چه اتفاقی افتاده،اگه عینیت داشتی میگفتم یه آب نمک ملایم قر قره کن! ترجیحا با چای.
- نه! نه ولادیمیر عزیز! دلم میخواد فریاد بزنم.
- آخه چرا؟
- چون به حد کافی ساکت بودم، به اندازه کافی دندون سر جیگر گذاشتم.
- من که نمیفهمم، کدوم دندون، کدوم جیگر؟!
- همین دیگه ولادیمیر، مشکل تو یکی اینه که نمیدونی.
- و مشکل تو هم اینه نمیخوای جایگاه واقعی خودت رو بپذیری.
- بله، من انسانم، میخوام هویت داشته باشم مثل اون آب حوضی، مثل اون که روی گاریش میوه میفروشه، مثل لحاف دوزی که تو کوچه فریاد میزنه: «آی لحاف دوزی!»
- تو کی هستی؟ من کی هستم.
- من و تو دوتا شخصیت آثار «بکت» هستیم، یه ستوننویس ساده توی یه روزنامه مارو محمل نوشتن درباره نوعی طنز اجتماعی قرار داده و تو هر روز میخوای از این گردونه عدول کنی.
- بله، من نمیتونم توی این گردونه باشم.
- این نخواستن تو و خواستن من دستمایه کار این ستوننویسه.
- ولی اگه به انتخاب من باشه ترجیح میدم این دستمایه نباشم.
- و این میتونه باعث تنش خلاق و ادامه نمایش بشه.
- به طور حتم معناش این خواهد بود که من و تو تا ابد دلقکهای این ستون نویس میمونیم.
- به عبارتی بلی و یا که نه.
- من اینو که گفتی نمیفهمم.
- ببین استراگون راستش من دارم سعی میکنم درکت کنم، من و تو در جهان متفاوت با هم بودیم وهستیم؛ جهان بکت و اینجا توی این شهر درندشت.
- چه درکی آخه؟ تو میگی همینه که هست: «آش کشک خاله س».
- نه! یه روزنهای هست!
- چطور؟! بگو این تن بمیره!!
- این تن نمیره ...
- حالا بگو چی هست؟ زود، تند، سریع بگو این روزنه چی هست؟
- ذهن ستوننویس، این تنها روزنه تغییره.
- چه خوب ولادیمیر، تو واقعا نابغه ای.
- ولی عجول نباش، ستون نویس فعلا عزا گرفته!ٔ
- عجب! کرونا زده شده؟
- نه صاحبخانه گزیده شده!!
- اجاره لونهاش نزدیک به پنجاه درصد افزایش پیدا کرده، هزینههای دیگهاش هم به همون نسبت افزایش پیدا کرده، هزینه آب و برق و ایاب و ذهاب و تنفس هوای تازه و شکم سیر و نیم سیر، تعادلش رو از دست داده، مثل آدمی هست که ضربهای به سرش وارد شده و هنوز نتونسته تعادلش رو به دست بیاره.
- باشه ولادیمیر صبر میکنم، یعنی چارهای ندارم جز صبر، ولی چقدر باید صبر کنم؟
- نمیدونم استراگون! شاید اندازه اینکه یه پیرزن بتونه هفتاد من آهن رو بجوه!!
- فکر کردم فقط خودم معلق و مضطرب و سرگردانم.
- نه استراگون! اونم معلقه، به این امید هست که روزی کلمه از آجر گران تر بشه و بتونه با ستوننویسی چرخ زندگیش رو به حرکت در بیاره و زندگیش رو سامان بهتری بده.
- بزک نمیر بهار میاد کمبیزه با خیار میاد.
- خوب خوب! استراگون میبینم که تو هم کم کم داری از ادبیات عامه کوچه و بازار استفاده میکنی و این نشانههای نوعی عادت کردن به آش کشک خاله است!
- نه! به هیچ وجه ولادیمیر من اهل عادت و این حرفها نیستم؛ یک حرفی زدم که تو رو شاد کنم همین! من منتظرم و صبر میکنم تا ببینم آیا مخ این ستون نویس روزنه و راهی به گریز و رهایی داره یا از گج پر شده!
- امیدوارم ستون نویس این اظهار نظر اخیرت رو نشنیده باشه و الی در ستون بعدی هردوی مارو به یه کویر دور افتاده یا سرزمین دور افتاده تبعید خواهد کرد.
- من که برای هر تغییری آماده ام و دیگه حاضر نیستم لحظهای صبر کنم.