ناگفتههای جاده
خیام واحدیان (نویسنده)همیشه دوست دارم در جادههای خلوت رانندگی کنم تا هم استرس کمتری موقع رانندگی داشته باشم و هم در راه ماندهای را به مقصدش برسانم.
یک بار که از جادهای قدیمی و به قولی شرکت نفتی میآمدم برای خوردن چای نزدیک درختی در گردنهای توقف کردم؛ صبح تابستانی بود و هوا قدری گرم اما قابل تحمل بود و میشد چند دقیقهای ماند و حتی دراز کشید. در فکر دراز کشیدن بودم که سنگی به شیشه ماشین خورد و پیرمردی با چوبدستی که در هوا میچرخاند به من نزدیک شد و تا خواست آن را بر سرم بزند خودم را عقب کشیدم و دستپاچه و هراسان داد زدم چه شده که چند سنگ دیگر برداشت و به ماشین زد و یکی دوتایی هم به پاهای من. فحش میداد و میگفت:«فلان فلان شده هر چه گوسفند داشتم بردین و به این چند تا مردنی هم نمیخواهی رحم کنی و بعد با خیال راحت میآیی و استراحت میکنی و نقشه دزدیهای بعدی را میریزی!؟». فهمیدم موضوع از چه قرار است؛ هر چه خواستم کمی آراماش کنم فایده نداشت و داد و فریاد میزد وکمک میخواست. ترسیدم همولایتیهایش سر برسند و... پس در فرصتی که برای آوردن سنگ و زدن من دور شده بود، داخل ماشین شدم و وسایل و سبد چای را جا گذاشتم. صدای فحش و فریادهایش در گوشم پیچید و سنگی به شیشه عقب ماشین اصابت کرد و فرو ریخت.