شفیعی یک آدمحسابی بود
علی حسینی (شاعر)روزگاری که شاگرد آن معلم نازنین بودم، فکرش را نمیکردم یکروزی بنشینم و چند خطی به یادش بنویسم. گمانم هرگز فرصت نشد که شعری یا نوشتهای از خودم برایش بخوانم یا در مورد این جور چیزها گپ بزنیم و البته دلیلش به مخفیکاری ذاتی من در مورد علایق نوشتاریام برمیگشت؛ همچنانکه هنوز هم و از پس سالها علاقهای به برملاشدن بُعد هنریام برای دیگران ندارم. دلیل دیگر اما این بود که از او میآموختم. بدون اضافات و مفید درس میداد. تماموقت، میشد از او آموخت. یادم هست که اغلب به آن همه آرامش و وقار نگاه میکردم و میخواستم که ردیابیاش کنم. میخواستم بدانم چگونه میشود آن همه آرام بود.
اغلب اوقات وقتی که در مورد مشکلات ادبیات امروز از من میپرسند، خیلی ساده میگویم شعر و شاعر امروز، کمبود شخصیت دارد. جامعه هم همین است. هر وقت که یک آدمحسابی از میانمان میرود، دردم میگیرد که قرار است ما جایشان را پر کنیم و هر طور که نگاه میکنم میرفتاح شفیعی یک آدمحسابی بود؛ کسی که بر من و نسلهای قبل و بعد از من، رد و خط خود را انداخت و سرانجام، از میانمان رفت.
حس میکنم آنقدر آلوده شدهایم به این زندگی که اغلب یادمان میرود همه چیز نیاز به مراقبت دارد؛ شخصیتمان، عقایدمان، نگرشمان به هستی، تولید و اثرمان و هر چیز دیگر که مربوط به ماست. یک بار برای اینکه این مسئله را به خودم بفهمانم یک مرجان کوچک خریدم و تلاش کردم از او مراقبت کنم و پس از یک سال مراقبت، چندسانتیمتری رشد کرد و دو گل کوچک داد تا بفهمم رشد و شکلگرفتن نیاز به صبوری، مراقبت و ثباتقدم بسیار دارد. واقعیت این است که زندگی سختگیرتر از این حرفهاست؛ تنها راه آدمحسابی شدن، داشتن تعهد، صبوری و یک عمر درست زندگیکردن است. اخیراً بود که در گرگان یک مادر نودوهفتساله دیدم و با گفتن یک جمله، یک بیت شعر و با نگاهش، چنان سرذوق آمدم و زندگی را در آن لحظه دوست داشتم که دلم میخواست عمری ابدی داشته باشم تا بر خاک خدا بگردم و اینجور آدمها را بیابم و تماشا کنم؛ این آدمها که نماینده زندگی هستند بر این خاکِ غمگین. برخی میگویند توان آموختن، هدیه ویژه پروردگار است به ما و او این قابلیت را در ما پنهان کرده است تا بجوییم و بیابیمش. حقیقت این است که میرفتاح شفیعی در روزهایی وارد زندگی من شد که شاعری نوپا بودم، با قلبی شکسته، تودهای بودم از ناامیدی و بیش از آنکه ادبیات و عربی را به من بیاموزد، وقتش را صرف این کرد تا کمک کند، زندگی را بشناسم، زندگی را بیابم و بخشی از زندگی باشم. به من کمک کرد تا در آن برهه از زندگی، برای لحظهای، تاریکی درونم روشن شود و آن همه ناامیدی را سپری کنم و از آن پس، این قدرتِ عبور از تاریکی، مثل یک قابلیت در من مانده است و این هدیه همیشگی او به من بوده است؛ اینکه بلند شوم و شروع کنم. اینکه دوباره و دوباره، این زندگی را از سر بگیرم.