غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


مردی پر از سماجت و عشق

سعید مسعودی (شاعر)

شاید بزرگ‌ترین رنج ما ، متوسط بودنمان است. همین است که نمی‌گذارد از زندگی لذتی ببریم؛ ترس از جا ماندن. برای همین است که هر چیزی را گوگل‌ می‌کنیم و اندازه‌‌ای حتا کم برای توضیح دادنش حرف پیدا‌ می‌کنیم. «اسکار وایلد» می‌گوید:«واقعیت این است که مردم برای دانستن همه چیز کنجکاوی سیری‌ناپذیری دارند، جز آن چیزی که واقعا ارزش دانستن دارد.» ما و نسل ما زندگی‌مان هدر رفت. هدر رفتن نه به آن معنا که‌ می‌توانستیم شاخ غول را بشکنیم، نه، هدر رفتن به معنای عدم قابلیت کمپوست شدن حتا. این دویدن‌ها و نرسیدن‌ها و سر توی هر چیزی کشیدن، از ما کودکی ساخته است «که هرگز به سرانگشت پا، دستش به شاخه‌ی هیچ آرزویی نرسیده است.»*
ما نسلی از سرخوردگان تاریخیم، که یک روز می‌خواهیم همه زندگی و گذشته و تعلقات‌مان را رها کرده، مهاجرت کنیم و یک روز می‌خواهیم بمانیم و مملکت‌مان را بسازیم. می‌خواهیم در ۲۱روز زبان یاد بگیریم، یک‌شبه ثروتمند شویم، ولی هنوز بعد از سه دهه و بیشتر، حتا نتوانستیم خودمان و درون‌مان را جست‌وجو کنیم. ما درست در میانه به دنیا آمدیم و درهمین میانه هم از دنیا خواهیم رفت. اما بوده‌اند کسانی که در یک – و تنها یک - مسیر مصرانه کوشیدند و معادلات را آن‌طور که خواستند رقم زدند. یکی از آن آدم‌ها که پا به پای محمد بهمن‌بیگی فعل خواستن را برای سواد‌آموزی عشایر صرف کرد و در کنار و همراه با او پنجاه سال مفید عمرش را تنها معلمی کرد «میرفتاح شفیعی سوق» بود. آرام و مصلح بودنش نیز بی‌شک به‌خاطر ادبیات و آموزگاری بود. همین بس که وقتی از او پرسیدند اگر به گذشته برگردی و بگویند باید شغل دیگری را انتخاب کنی چه‌ می‌کنی ؟ و او در جواب گفت:«باز هم دبیر ادبیات می‌شوم‌.» سماجت، غرور، عشق و علاقه‌ای که در نسل ما گم شده است.
*بخشی از یک شعر حسین پناهی