غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


معلمِ نه به وضعیتِ موجود

سحر دانشور (روزنامه‌نگار)

آقای شفیعی برای من معلمِ «نه به وضعیتِ موجود» است؛ این صورتبندی از او به تدریج در من شکل گرفت، نطفه‌اش اما در اولین جلسه از کلاس اول دبیرستانم به وجود آمد؛ وقتی نشست روی صندلی و با آن لحن آرام و صدای رها گفت «بچه‌ها من امروز درس نمی‌دهم، می‌خواهم بهتان چیزهایی بگویم که همیشه یادتان بماند». بعد، از محرومیت استان‌مان گفت، از این‌که هیچ‌کس جز خودمان نمی‌تواند به فریاد خودمان برسد، از این‌که این وضعیت حق ما نیست و از این‌که هیچ‌کس ما را نمی‌بیند. پس نشستن به امید دیگران برای تغییر وضعیت خطاست. بعد، درست مثلِ پیامبری که وجودش یکسره ایمان به معجزه‌ای است که خداوند به او داده است تا خلق را نجات دهد، به کتاب‌ و سواد و تحصیل اشاره کرد. گفت بچه‌ها درس بخوانید، تا می‌توانید کتاب بخوانید، تلاش کنید تا به دانشگاه بروید، به بهترین دانشگاه‌ها بروید، شهرهای دیگر را ببینید تا بفهمید کجای کاریم. می‌خواست ببینیم تا میل به تغییر در ما زنده شود. او می‌گفت و چیزی درون من، در دورترین و تاریک‌ترین نقطه از وجودم کاشته می‌شد. سه سال شاگردش بودم، کلماتش، حکایاتش، حکمت‌ها و حتی شوخی‌ها و طعنه‌هایش قطره قطره آب بودند که به پای آن دانه کاشته شده در روز اول می‌ریختند تا جوانه بزند و رشد کند و وجودم را دربرگیرد. چشم که باز کردم دبیرستان تمام شد؛ میرفتاح شفیعی اما هنوز بود. اغراق نیست اگر بگویم سال‌های بعدِ دانشگاه و کتاب خواندن، نوشتن، بحث کردن و اعتراض کردن برای من رشد کردن و سبز شدنِ دانه‌ای بود که او کاشته بود و روزهای بعد در مواجهه با واقعیت‌های روزمره و مبانی و مفاهیم جدید ذهنی و مطالعاتی‌ام به اصولی عینی برایم بدل شدند، اصولی با محوریتِ «نه به وضعیتِ موجود» و «تلاش برای تغییر»!  معلمِ ما تا روزی که سر کلاسش بودم(و مطمئنم پس از آن هم) وضعیت استان‌مان را حق ما نمی‌دانست، استعدادهای استان‌مان را در رقابت‌های نابرابر با مناطق برخوردار می‌دید و بیش از توان خودش (چه بسا به اندازه خودِ ما که در رقابت بودیم) تلاش می‌کرد تا فاصله میان ما و بچه‌های دیگر مناطق کمتر شود، ما را تشویق می‌کرد و حتی نهیب می‌زد، نهیبی بیدارکننده و شیرین‌تر از هر تشویقی تا چه بسا ذهن ما متمایل به حرکت و تغییر شود. رویای او رفع محرومیت بود و دلتنگی‌اش وضعیتی که همه ما در آن می‌زیستیم و او گلادیاتوری یاغی بود که آرام و سربه‌زیر و نستوه، زخمی به جنگیدن ادامه می‌داد.  من اما دلگیرم از این‌که کهگیلویه از روزی که او، معلمِ ما در آن چشم به جهان گشود، در آن بزرگ شد، جنگید و کلمه در دهان ما گذاشت و در آن چشم بر جهان فروبست و کلماتش را به یادگار گذاشت، با وجود شاگردان نخبه زیادی که دست‌پرورده این معلم زندگی بودند، تغییر چندانی نکرده است... ما هنوز محرومیم آقای معلم؛ ما شاگردان خوبی نبوده و نیستیم! بلند شو و بر سر ما فریاد بزن آقای معلم...گلادیاتورِ یاغیِ سربه‌زیرِ سربلند.