نگاهی به کارنامه 50ساله «میرفتاح شفیعی»
مردی که در معلمی خلاصه شده بود
همدلی| میرفتاح شفیعی ازسال 1330 که در روستای «سوق» استان کهگیلویه و بویراحمد پا به عرصه زندگی گذاشت تا همین چند روز پیش که در شهر سوق با زندگی وداع کرد، 70سال در این جهان زندگی کرد که 50 سال آن به معلمی گذشت. درست نیم قرن، که فعالیت او از روستاهای سرد وکوهستانهای منطقه مهاباد در آذربایجان غربی آغاز شد و پایان آن در شهرهای استان کهگیلویه وبویراحمد رقم خورد. سال 1348 و در حالی که جوانی 18ساله بود، قدم به دانشسرای عشایری گذاشت؛ همان که محمد بهمنبیگی در سال 1336 برای احیای تشکیلات آموزش عشایر تاسیس کرده بود. اتفاق مهمی که در تاریخ آموزش عشایر برگ زرینی است که آموزش را تا عمق ایلات، عشایر و روستاهای استانهای دورافتاده از مرکز، همچون فارس، کهگیلویه و بویراحمد، آذربایجان و ایلات قشقایی، بویراحمد و شاهسون برده بود. فتاح جوان با ورود به این دانشسرا راهی را آغاز کرد که نزدیک به نیم قرن طول کشید و آن معلمی بود. در اولین سال معلمیاش او را از جنوب ایران به غرب کشور در روستاهای اطراف مهاباد در استان آذربایجان غربی اعزام کردند؛ سرزمینی که مانند بسیاری از مناطق دورافتاده آن روز، نه آموزش در آن جایی داشت و نه خانوادهها به لزوم توجه به آن اعتقادی داشتند. شفیعی در گفتوگویی که چندی پیش با ایسنا داشت، از دشواریهای آن روز میگوید:«قرار شد من در مدرسهای در روستای «قادرآباد» اطراف مهاباد به تدریس مشغول شوم و هنگامی به روستا رسیدم حتی یک نفر پیدا نمیشد که بتواند فارسی صحبت کند، حتی دانشآموزان به مدرسه نمیآمدند و همراه والدین خود به مزرعه میرفتند و شب دیر وقت به روستا باز میگشتند، سه روز به همین منوال میگذشت و من تنها میرفتم کنار رودخانهای تا ظهر قدم میزدم و عصر به خانه برمیگشتم تا اینکه روز چهارم کنار رودخانه دیدم یک دستگاه خودرو جیپ دارد به سمت روستا میآید، راننده تا حدودی فارسی صحبت میکرد و از او خواستم تا مرا به سمت بوکان ببرد، چرا که دیگر با این شرایط تصمیم خود را برای برگشتن گرفته بودم، در مسیر، آنچه این چند روز بر من گذشته همه را برای راننده تعریف کردم. او از من خواست از تصمیمم صرفنظر کنم و مرا به مغازهای که همه حسابهای آن روستا با آن بود رساند و قضیه را برای صاحب مغازه تعریف کرد. صاحب مغازه مرا به خانهاش دعوت کرد. آن شب تصمیم بر آن شد که پسر ایشان از فردا با من به روستا بیاید، تقریبا مترجم من باشد. فردای صبح آن روز همه مردم را در یک مسجد جمع و اعلام کردیم که باید همه بچهها از امروز برای ثبتنام به مدرسه بیایند و ما هم با خرید مقداری نقل و شیرینی برای جذب دانشآموزان این کار را شروع کردیم و تقریبا بچهها کمکم با مدرسه انس پیدا کردند. کلاسها تشکیل شد و شروع به تدریس کردیم.»
وی در بیان دشواریهای آموزش در مناطق دورافتاده و البته ابتکاری که به خرج داد، میگوید:«دیدیم هر جملهای ما میگوییم دقیقا همان جمله را بیان میکنند مثلا میگفتیم «این کتاب فارسی است» آنها هم میگفتند این کتاب فارسی است، دیدیم با این وضع فایدهای ندارد و چون همه مدارس آن منطقه این مشکل را داشتند بعد از جلسهای با همه دبیران آن منطقه تصمیم گرفتیم زبان فارسی را به آنها یاد دهیم، روشی ابداع کردیم «یک کلمهای» به این صورت که کلمه به کلمه هر چه در اطراف بود به بچهها یاد میدادیم تا اینکه تقریبا زبان فارسی را یاد گرفتند و بعد از گذشت سه ماه یعنی آذرماه تدریس را به صورت رسمی شروع کردیم.» و این آغاز پیوند فتاح شفیعی با زبان و ادبیات فارسی بود. اما آنچه که میرفتاح شفیعی را برای چندین نسل از مردان وزنان کهگیلویه وبویراحمد به چهرهای به یادماندنی تبدیل کرده است، دو موضوع بوده است، یکی ادبیات فارسی بود. به گواهی بسیاری از شاگردان شفیعی، شناخت بسیاری از آنها از ادبیات کلاسیک ایران مدیون تلاشهای آموزشی اوست. در حافظه بسیاری از این دانشآموزان دورههای مختلف حضور در کلاس شفیعی، مهارت و اطلاعات وسیع او هنگام تدریس «حسنک وزیر» از تاریخ بیهقی به خاطرهای ماندگار و مشترک بدل شده است. میرفتاح شفیعی اما وجه مهمتری هم دارد که همه وجوه پیش از این را در دل خود داشت و آن «معلمی» بود. شفیعی به گواهی هر آنکه او را میشناخت، در معلمی خلاصه شده بود و همه عمر حرفهایاش را به معلمی گذراند و این گذران را به تمام و کمال ادا کرد.آن گونه که خودش گفت:«این طوری شد که همه زندگی من در معلمی خلاصه شد و معلمی برایم افتخار بود.»
در روزگاری که شغل معلمی کفاف یک زندگی معمول را نمیدهد و بسیاری را به صرافت مشاغل دیگری در کنار معلمی انداخته است، فتاح شفیعی هیچ گاه به کاری غیر از معلمی فکر نکرد. در اینباره خودش گفته است:«منحصرا همین و همین و همیشه فکر میکردم اگر روزی مرا از کلاس رفتن معاف کنند آن روز باید مرگ را انتخاب میکردم.»علاقهاش به آموزش ادبیات فارسی آنجا مشخص میشود که در پاسخ خبرنگاری که پرسیده بود اگر دبیر ادبیات نمیشدید دوست داشتید چهکاره میشدید؟ پاسخ داد:«باز هم دوست داشتم دبیر ادبیات میشدم.»