در شهر
نوید حمیدی (نویسنده)اعداد و ارقام در زندگیام نقش پررنگی دارند. ساعت به ساعت، دقیقه به دقیقه، ثانیه به ثانیه. همه چیز را دقیق میچینم و نمیتوانم بینظمی، بدقولی و تاخیر را قبول کنم؛ حتی اگر همسرم باشد. این وضعیت کلافهام میکند، اما از بیرون به چشم اطرافیان همیشه الگوی خوبی هستم و در دورهمیهای خانوادگی سمبل نظم قلمداد میشوم و اگرچه ته دلم از این تعریف و تمجیدها لذت میبرم اما گاهی دوست دارم از قانون بیرون بزنم و آزادی را تجربه کنم. اتفاقی که از دوران کودکی برایم رخ نداده و به نوعی حسرتش را میکشم و وقتی دوستانم در دوران مدرسه از شیطنت و درس نخواندن میگفتند، من از خودم با تعجب میپرسیدم که آیا این جنبه از زندگی نیز وجود دارد؟ معمولا وقتی در ترافیک کلافهکنندهای گیر کنم ترجیح میدهم در خیابانهای آن اطراف پارک کنم و ادامه مسیر تا خانه را پیاده بروم که این اتفاق معمولا از شش روز کاری هفته، دست کم دو-سه روز میافتد و دیر به خانه میرسم.
اما اینبار آنقدر خستهام که فکر پیاده رفتن تا خانه از این مسیر برایم عذابآور است. مسیر بغلم را از آینه نگاه میکنم که چند خودرو پشت هم راه افتادند. دنبالش میروم اما ناگهان محکم پا روی ترمز میگذارم. تمام تنم از استرس خیس عرق شده. صدای نفسهای عمیقم را میشنوم. هیاهو و شلوغی اطرافم برای لحظاتی ساکت میشود و احساس خلسه پیدا میکنم. روبهرویم خیابانی ورود ممنوع است که خودروها برای فرار از ترافیک این خیابان را انتخاب کردند. نور بالای خودروهای پُشت سَرم و از طرفی، بندآوردن راه خودروهای روبهرو، شرایط را بدجور سخت کرده. نه راه دنده عقب گرفتن دارم نه جرات داخل ورود ممنوع شدن. زندگی قانونمندم در کسری از ثانیه جلوی چشمانم رژه میرود و تلاش میکنم تا یک مورد بیقانونی در گذشتهام پیدا کنم تا بهانه خوبی بشود و بتوانم این رفتار زشت را انجام بدهم. اما هرچه گذشتهام را ورق میزنم حتی یک مورد هم پیدا نمیکنم؛ در حد تقلب امتحان مدرسه حتی! متوجه میشوم چه شرایطی را به وجود آوردم وقتی عابران پیاده هم مجبورند با نگاههای عجیبشان رفتارم را نظاره کنند. خودرو را در دنده میگذارم و میخواهم جلو برم که خاموش میکنم. دو-سه بار این رفتار ادامه دارد تا اینکه چشمانم را میبندم و در مقابل صدای بوق و فحشهایی که سمتم روانه میشود پا روی گاز میگذارم. استرسم بالا میرود. چشم باز میکنم و میبینم اطرافم تاریک است و خبری از نور خودروهای روبهرو نیست. حتی در پیادهرو نیز کسی نمیبینم. با رد شدن خودرویی از بغلم و فریاد راننده متوجه میشوم که به وسط کوچه رسیدم و جلوتر آمدم. حالا احساس آرامش دارم. استرسم کمتر شده و حس خوبی در وجودم پخش شده. آنقدر این حس خوب است که میخواهم از فردا باز هم ورودممنوع بیایم و از ترس و باورهایی که از کودکی در ذهنم ساختم جدا بشوم و کاری بزرگ انجام بدهم. حس اعتماد بهنفس عجیبی دارد. منتظرم تا زودتر به خانه برسم و این تجربه را برای همسرم تعریف کنم.