در مطب پزشک
حسن صفرپور (داستاننویس)با وجودی که هوای اول اردیبهشت شیراز چنان دلانگیز بود که فقط سعدی تونسته وصفش کنه اما من برای تفریح وهواخوری نرفته بودم، بلکه برای نوبت پزشکی که داشتم خودمو صبح زود رسونده بودم مطب که نسبتا شلوغ هم بود. منشی دکتر خودشو بداخلاق نشون میداد و میشه گفت مثل برج زهر مار بود.
با این وضع مطب و اخلاقمنشی، سکوت کاملی حکمفرما بود. منشی یا چای میخورد یا هم با تلفن حرف میزد؛ با هر تلفنی صداشو تغییر میداد و در ضمن حرف زدن همه را با چشم میپایید که مبادا کسی تکون بخوره یا حرف بزنه! یکی از مکالمههاش با دعوا تموم شد و به طرف اونور خط گفت خیلی نامردی!! دکتر صداش کرد، ظاهرا اندوسکوپی داشت و منشی به ناچار رفت و همه کمی نفس راحتی کشیدیم. زنی با لباس سنتی که دقیق نمیدونم از کجا بود و چه قومی، چند صندلی اونطرفتر من نشسته بود همراه با دختری که انگار پرستار بچهاش بود. پرستار بچه برای زن بغل دستیش تعریف میکرد: «مادرم براشون کار میکرد، حالا دیگه نمیتونه کار کنه و من اومدم جاش».
با خودم گفتم انگار بعضی فقط باید برا دیگران کار کنن، که نمیدونم از سر عادته یا واقعا ناچاری و شایدم علاقه؛ احتمال داره هم پیشونی نوشتشون باشه. وقتی زن با بچهاش رفت داخل اتاق پزشک، پرستار سرگرم صحبت با زنی بلوچ شد. زن بلوچ بچهشو آورده بود برای درد معدهاش به دکتر نشون بده؛ دختر پرستار گفت: «میتونم لمسش کنم؟» زن با لبخندی جذاب گفت: «بله، ایرادی نداره». پرستار با بغض گفت: «بچه خواهرم هم دوساله اس اما چندماهی میشه ندیدمش»، زن با تعجب پرسید:«چرا!؟» و پرستار اشکریزان ادامه داد: «مرخصی بهم نمیدن و مجبورم بمونم و برا خرج پدر و مادر پیرم کار کنم». زن بلوچ با اشاره منشی که اومده بود بچهشو داخل اتاق پزشک برد و من ماندم و پرستار جوان و کلی حسرت و آرزو و دردی به اندازه یک کوه روی شانههایی با قامتی متوسط که نمیتونستم بخشی از آن درد را بردارم. پرستار بلند شد و بچه را از زن که بیرون اومده بود گرفت و با مهربانی و از ته دل گفت: «عزیزم زود خوب میشی». من تنها موندم و این فکر که کی گفته دوران بردهداری و این حرفا تموم شده.