کشتههای کینه
خیام واحدیان ( نویسنده)میشد تصور کرد که با این حجم مصیبت و بلایی که نازل شده بود داستان قرار نبود با کشته شدن حمزه و برادرش تمام شود، چرا که روستا بعد از این قتل شبانه یکپارچه در شوک و عزا فرو رفت.
آخر حمزه که معلم روستا بود و با هیچ کس دشمنی نداشت و تازه به همه کمک میکرد، حتی با بچههای کسانی از فامیل که بر روی زمینها با پدر و عموهایش درگیری همیشگی داشتند.
این را همه میدانستند و او احترام خاصی داشت؛ بارها تلاش کرده بود میانجیگری کند اما پدرش زیر بار نرفته بود و گفته بود بگذار هر چه میخواهد بشود، ما که زمین مفت به کسی نمیدهیم.
البرز برادر ۱۶سالهاش چرا؟! او هم در نزدیکی حمزه روی تخت در حیاط خوابیده بود و قربانی دیگر این جنایت وحشتناک بود.
همه جمع شده بودند و کسی جرات نداشت جنازهها را نگاه کند. شیون و بحث با هم بالا گرفت. حالا دیگر ماشین پاسگاه با رئیس پاسگاه و چند گروهبان و سرباز مسلح هم رسیده بودند. کسی نبود چیزی به روی مردهها بیندازد؛ خون دلمه بسته بود و زنان روستا همگی مو بریده به سروسینه میزدند و خون از صورتشان جاری بود. ریشسفیدان مغموم و رنگ پریده هم در گوشهای با هم نجوا میکردند و گاه صدای گریهشان بلند میشد.
گریه پیرمردها همیشه سوز خاصی دارد؛ آنها که با تجربهترند و دنیادیده به همین سادگی در هر مرگی نمیگریند، اما مگر میشد بر جنازه حمزه و برادر نوجوانش که ساعت سه و چهار شب با چه کینه و نفرتی این طور به رگبار بسته شدهاند، گریه نکرد.
حتی اگر شاهد مرگ دهها نفر بوده باشی و با دست خودت آنها را خاک کرده باشی.
پدرشان هنوز به هوش نیامده بود که آمبولانس آمد و هر دو جنازه را برد؛ خیلیها میگفتند حالا خوب است که مادرشان دو سال پیش مرده و الا معلوم نیست الان چه بلایی بر سر خودش میآورد، با آن همه غیرتی که داشت و شدت دوست داشتن بیحدومرز پسرانش؛ بارها پیش همه گفته بود اگر مویی از سر یکی از پسرانش کم شود خودش را «سمخور» میکند.
موقع صورت جلسه ماجرا کسی نمیدانست چه بگوید، همه گیج و مصیبتزده بودند و جوابی برای قاضی و کارمند دادگستری نداشتند؛ از هر کسی سوالی میپرسیدند فقط میگفتند نمیدانیم.
خورشید کمکم داشت خودش را نشان میداد و روستا را وحشتی همراه با ترس فراگرفته بود، دانشآموزان که تازه از خواب بیدار شده بودند سراسیمه و مات به محل واقعه رسیدند، باورشان نمیشد، هنوز هضم اتفاق برایشان سنگین بود، بر زمین نشستند و انگار دنیا بر سرشان آوار شده باشد توان حرکت نداشتند؛ مادرانشان بالای سرشان رود رود میکردند و جیغ و شیونشان قطع نمیشد.