تظاهر
نصیباله رایکا (نویسنده)اشکهای نماز شبم مانع نمیشد که انعکاس چشمای سیاه وحشیشو فراموش کنم. یکباره از روزنه چشمام خودشو انداخت درون قلبم و تپ تپ، تپ شروع شد و آشوبی به پا کرد. لشکر استغفار زبونم هم با وسوسههای فکر لعینم خلع سلاح شد. زانوهام شل شد و پیرهن سفید و گشادم هم خیس عرق شده بود. رفتم روی پلهای کنار مغازهای نشستم، تسبیحمو توی جیبم گذاشتم و فقط از اینور خیابون به پیچش موهای سرخش که گوشهای از صورت سفیدش افتاده بود خیره شدم و با لبهای رنگ اناریش نمایشنامه هوسهای رویایی زندگیم رو خلق میکردم. نگاه کردنش حس ایستادن روی پنتهاوس خونههای زیبای اروپاییرو داشت که میشد از اونجا گوشهای از بهشتو تماشا کرد. متوجه چشای هیزم شد، کمی شرمنده شدم و خواستم چشامو پایین بندازم اما یه حسی بهم گفت: «تا کی هی ببینی و بگذری؟! بیخوابی شبونه رو میخوای چکار کنی؟! تخیل سریالی ذهن عذابآورت رو میخوای چکار کنی؟! این همون شانسیه که دنبالشی، لااقل یه بار این حسو تجربه کن، اگه خوشت نیومد توبه کن، درِ توبه خدا همیشه به روی بندگان گنه کارش بازه» تسلیم منطق زمزمههای ذهنم شدم و با چشمکی بهش درخواست بیشرمانهای دادم.
با تأسف سرشو تکون داد و رفت میون جمعیت گم شد. باورم نمیشد دختری با این ریخت و قیافه بهم جواب رد بده؛ یه دفعه ندایی از درون قلبم بهم گفت: کسی هم با این ریخت و قیافهای که تو داری انتظار چنین رفتاریرو ازت نداره.
بغضی سفت گلومو گرفت و با حس سنگینی از گناه بلند شدم و راه افتادم و هی به خودم میگفتم «کاش سرمو نمیچرخوندم تا گرمی صورت گردشو حس کنم».