نیمه گمشده
حسن صفرپور (داستان نویس)اسمش جان طلا بود، تو مدرسه اما با چند اسم صداش میزدن. بعضی میگفتن جانی، یه عده جان و معدودی هم جانو.
یه بار که به شوخی گفتم چطور اسمتو جان طلا گذاشتن، با خنده گفت: «از بس تو دل برو بودم اسمی در حد و اندازهام پیدا نکردن دیگه مجبور شدن این اسمو انتخاب کنن».
این نظر خودش بود، ولی عمراً تو دل برو نبود. جانی بعد از تعطیلی مدرسه مرتب دنبال نیمه گمشدهاش میگشت و مدام بر این عقیده پافشاری میکرد که باید پیداش کنم هر طوری شده.
هر دختری را تو مسیر بهش برمیخورد اصلا مزاحمش نمیشد؛ نه حرفی و حدیثی و نه مثل خیلیها متلکی، فقط میافتاد دنبالش و مواظب بود بقیه مزاحمش نشن.
یهو میدیدی پشت سر دختر دعوا و کتککاری بود که جان برگشته به یکی گفته چرا نگاه میکنی یا چه گفتی و به همین راحتی یقه گرفتن شروع میشد.
کسی نشنید یا ندید که هیچکدوم از دخترانی که جان طلا پشتشون درومده بود به این کارش محلی بذارن تا اینکه کمکم دست ازین روش برای پیدا کردن نیمه گمشدهاش کشید.
یه شب به تلفن خونه زنگ زد، گفت زود بیا کارت دارم؛ هر چه اصرار کردم برا فردا باشه مجاب نشد و به ناچار رفتم پیشش، دیر وقت بود و بدون مقدمه شروع کرد که من مسیر را اشتباه رفته بودم؛ گفتم: «کدوم مسیر؟»، با خنده مرموزی گفت: «همون پیدا کردن نیمه گمشده دیگه، با تلفن پیداش میکنم». بعد ازون شب میرفتیم تو اطاقش مینشستیم و شانسی شماره میگرفت به امید آشنایی با نیمه گمشده؛ با خیلیها آشنا شد اما به جایی نرسید.
با هر کس قرار میگذاشت به شکلی به هم میخورد یا هم اگر کسی سر قرار میومد بیش از یه جلسه دووم نمیآورد. یکی کوتاه قد بود انگار بچهاش بود که میخواد ببرش شهربازی و با یکیشون به محض روبه رو شدن هر دو تند تند خداحافظی کردن.
آخرشم گیر داد به یکی از همسایهها با رگبار تلفن که به دادگاه ختم شد و تلفن خونه را به حکم دادگاه جمع کردن و جانی شرمسار و غمگین نمیدونست چه کاری میتونه بکنه. او هنوز آن نیمه را نیافته و انرژی سابق رو هم نداره، فقط به امید شانس نشسته.