غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نقد و بررسی دفتر شعری «جمع‌آوری آب در آبکش»حسن صانعی

از میان ما یکی شبیه عقاب بود کرکس شد

فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)

شاعر در پیشانی کتاب آورده است:«جمع‌آوری آب در آبکش/نم روشنایی‌ست/گو خورشید رفت/رفت پشت کوه قاف/ ... *شادی را نصف می‌کند/نصف را نصف/هرپاره نهانگاهی/بنشین جایی نرو/فردا همیشه فرداست». با همین شعر می‌توان صانعی و شعرش را رصد کرد. او به همین چیزهای دم دست و کم قناعت می‌کند.به همین «نصف»ها در این روزگار وانفسا خرسند است. 
نیمی از نگاه شاعر می‌تواند رئالیستی باشد و نیم دیگر آن در سمبولیستی آشنا به شعر نیمایی آغشته می‌شود. اگر «خورشید» نمادی از «آزادی و امید» باشد و این امید به پشت کوه قاف رفته باشد، با همین آب مختصر که منبع و نمی‌از روشنایی است، می‌توان زندگی کرد و این واقعیت سخت و سمج را تاب آورد. شاعر  با زبانی نرم و پرانعطاف از این همه خشم و خشونت سخن می‌گوید. 
او دائما به خودش وعده و وعید می‌دهد که اگر خورشید نباشد یا بهار به تاخیر بیفتد و اگر به همه چیز تو کار دارند نگران مباش، بالاخره درست می‌شود:«کراوات نزن/آستین کوتاه نپوش/برای چه سوت می‌زنی وقت راه رفتن/پرنده را نگران نکن/آرامش از سنگ و درخت نگیر/گیرم بهار گفته باشد امسال نمی‌آید». 
صانعی با زبانی نثرگونه آغاز می‌کند و با زبانی شعری، کلام را ماهرانه می‌بندد.
 نگاه و زبان صانعی، با نگاه و زبان شاعران دهه چهل و پنجاه درهم می‌آمیزد و تلطیف می‌شود. 
شاعران پیش از انقلاب  مرتب تاکید می‌کردند که بهار خنده می‌زند و ارغوان می‌شکفد، یا بهار از زیر سیم خاردار هم می‌گذرد، اما صانعی با یک هنجارگریزی ماهرانه می‌گوید: «گیرم بهار گفته باشد امسال نمی‌آید»
 او پایان ماجرا را باز گذاشته که به فرض آن که امسال نیاید شاید سال دیگر بیاید یا اصلا نیاید، تو چرا به سنگ و درختی که در اختیار داری صدمه می‌زنی؟ او می‌داند آغامحمدخان‌ها از آمدن بهار جلوگیری می‌کنند و چشمها را از حدقه بیرون می‌آورند تا سبزینه‌ها را نبینی، می‌داند طالع‌اش خراب شده است و قیمت سرب بالا رفته و دور عدالت‌خانه‌ها شلوغ شده است.
 او اینها را می‌داند ولی از زبان درخت و سنگ سخن می‌گوید و به بوی ترانه می‌آید: «یکی گندمزاران مال من است/یکی این رشته کوه/ادامه دارد ندانم تا کجا/اندکی آسمان/بغلی آواز پرندگان، باقی برای شما/دست خوش معشوقه‌هاتان/کابین همسران خانه نورانی کنید/قناری به قناره بیاویزید...». تندترین لحنی که راوی می‌تواند به کار ببرد همین کلام طنزآمیز بالایی است.
 او برای خودش سهمی قائل نیست:«سهم مرا باد می‌پراکند در هوا/حالا در بگشایید/شادی غمگین مال من است/این را ستاره هم می‌داند». 
راوی به همین شادیهای کوچک، به همین نصف و نیمه‌ها راضی است ولی آنها را هم از او سلب کرده‌اند. اینها نبش قبر می‌کنند که عاشق چه کسی بوده‌ای؟
 راوی اگر دید از نمادها، استعاره‌ها و تندیس‌ها کاری بر نمی‌آید از عالم کتاب بیرون می‌آید و می‌گوید: «چراغ با سیاهی چه فرق دارد/پنجره را بگشا/ببین برخاسته یا نشسته توفان».
 در رگ‌رگه‌های اشعارش، خاطره‌ای به جریان می‌افتد و جنازه‌ای از زمین سر بر می‌دارد:«از میان ما یکی زود مرد/یکی به زندان رفت/یکی فرصت نیافت به زنی بگوید «تو...»/یکی را توفان برد/یکی را زلزله، یکی معلم شد/یکی تیر خلاص شلیک کرد به شقیقه‌ها/یکی در زنجیر زنجره ماند/یکی با آواز آب رفت/یکی شرکت سهامی ساخت/یکی در سایه زیست یکی در آفتاب/یکی به ولایتی سلطان شد/از میان ما یکی شبیه عقاب بود کرکس شد». 
‌همه این افراد دارای یک مرام و عقیده بوده‌‌اند. شاعر از هرکدام از این آدم‌ها نمادی می‌سازد تا موتیف شعرهای او شوند، موتیف‌هایی مثل:« نسیم، ماه، ابر‌‌، پرنده، ساقه‌ی علف، خورشید، جنگل، شعله، شمع، شبتاب، ستاره، صبح، کوه، قاصدک و...». به نظر می‌رسد گاهی صانعی در فضای شعری منوچهر آتشی سیر می‌کند. او این زبان و نگاه را در خود می‌گوارد و می‌پالاید.