گفتاری از دکتر میرجلالالدین کزازی درباره درونمایههای اخلاقی و عاشقانه نوروز
جهانی بهتر و انسانیتر از آنچه هست
عشق نیرویی است برتر، چیره، ایستادگیناپذیر، نیرویی که همه هستی دلشده را در چنگ چیرگی خویش میگیرد. هیچ نیرویی را در جهان نمیتوان یافت که از این دید با دلبستگی پر شور همتراز باشد و سنجیدنی. آرمان رازآموز، رهرو، درویش، رستن از خویشتن است و پیوستن به آفریدگار که همان دلدار است یا به گفتهای دیگر رهایی از چنگ و چنبر من، در پی آن راه بردن به دوست.
من پشتوانه و پایندان هستی اندیشهای روانی ذهنی درونی و عاطفی هر کس است. تا هنگامی که از خود سخن میگوییم، بر خویشتن بنیاد میکنیم، واژه من را به کار میبریم.
از همینروی فروکاستن از نیروی من سرانجام من را به گوشهای راندن از تاون و تک و تاز افکندن کاری است بسیار بزرگ و دشوار. بلندترین، سهمناکترین، استوارترین، ناگسستنیترین بند و بازدارندهای که در برابر رهرو رازآموز است در رسیدن به خداوند منم. زیرا که تا من هست، او که سخنی است رازوارانه و رمزآلود از خداوند با درویش بیگانه است. هر چه من بیش کاستی بگیرد، توانایی خود را از دست بدهد، خداوند من، درویش، بیش میتواند با آفریدگار خود که دلدار او است، پیوند بگیرد. تنها همآورد نیرومند که میتواند من رهرو را در هم بشکند، از من او بسازد عشق است. هیچ نیرویی دیگر در درون و نهاد رهرو از این دید همتا و همبالای شیفتگی نیست. آرمان رهرو رازآموز رسیدن به مرگ در زندگی است. که رهروان، درویشان، راز آشنایان آن را فنای در آفریدگار میدانند. با فنای در آفریدگار یا فنای فیالله درویش که به پایهای بلند در رهرویی رسیده است میتواند به جاودانگی برسد. جاودانگی در خداوند که ان را بقای فیالله میخوانند. به سخن دیگر من خاستگاه جدایی است. جدایی هم زمینهساز نابودی است. هنگامی که من از میانه برخاست و او جای آن را گرفت، آدمی میتواند از نابودی برهد. خاست از نابودی نابودی به تن نیست. نابودی در درون و نهاد است. در شیوه نگریستن و رفتار و پیوند با خویشتن و با دیگران و با جهان. نابودی رهرو است، چونان آفریده، چونان نمود، چونان سایه در آفریدگار که از او گاهی با نماد خورشید سخن رفته است. در هستی راستین بیچون که هرگز از میان نخواهد رفت در آن چه آن را بود مینامیم. پس این مرگ شکوهمند شگرف که آن را مرگ در زندگی هم مینامند به راستی مرگ نیست، رهایی است از مرگ. دستیافتن به زندگانی. زندگانی راستین پایدار. ارج و ارزش دلبستگی در آیینهای درویشی باز میگردد به همین توان بیمانند فزون از اندازه دلبستگی. حتی گاهی رازآشنایان دلبستگی این سری و گیتی و زمینی را گرامی میداشتهاند. آن را میستودهاند زیرا این دلبستگی، دلبستگی راستین، آن دلبستگی که از آلایش هوا و هوس و خواهشهای تن، از کامجویی پیراسته است میتواند پلی باشد تا دلشده را از دلدار فروزین، خاکی به دلدار فرازین و آسمانی برساند. از همین روست که پیر بلخ در بیتی از رازنامه بزرگ خویش که گرامیترین و گرانمایهترین در شناخت آیینها و بنیادهای درویشی است گفته است:عاشقی گر زین سرو گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان شه رهبر است.
دلشدهای که دلداری این جهانی را برگزیده است به دلداری، خواه ناخواه به رنگباختگی و فنا در این دلدار میرسد. او من خویش را با آن او، که دلدار وی است، پیوند میدهد. هرچه شیفتگی نیرومندتر، شورانندهتر، آتشینتر باشد، منی دلشده بیش در اویی دلدار رنگ میبازد و فرو میپاشد. به سخن دیگر دلدار راستین اوست که دلشده در وی به فنا میرسد. نمونه را اگر از دلشده بپرسند آیا فلان چیز را دوست میداری؟ او بیدرنگ پاسخ نمیدهد، میاندیشد تا بداند اگر دلدار بدین پرسش پاسخ میداد چه میگفت.
همان را بر زبان میراند. پاسخم پاسخ دلدار است، زیرا من وی چونان دلباخته در اوی دلدار چونان یار فانی شده است. دلبستگیهایی از این گونه راه را هموار میدارد، زمینه را بیش از پیش فراهم میآورد برای دلشده تا سرانجام از این دلدار، دلدار زمینی که در سنجش با دلدار آسمانی که دلدار راستین او است، دلداری دروغین است فراهم بشود. از همین روست که دلبستگی در دبستانهای راز و آیینهای درویشی کارکردی بنیادین و ناگزیر و بی همانند دارد. هم از این روست که بیشینه ادب نهان گرایانه ایران بر گرد دلشدگی، رازها و شیوهها و رفتارها و آیینهای آن میگردد. چه در سرودههای رامش مانند غزلها یا دیگر کالبدهای سخن پارسی چه در رازنامهها یا آن گونه از ادب داستانی که زمینه آن را راز و نهانگرایی و پیوند با خداوند میسازد.
بیگمان میتوان مهر را با خوی و خیم درست و بهآیین، با شیوه زندگانی، به دور از گژی بی راهگی، نا به هنجاری، آسیب، پیوند داد. زیرا مهر از دیرترین روزگاران در تاریخ و فرهنگ و اندیشه ایرانی یکی از بغان یا ایزدان یا به سخن دیگر کار مایهها و خوانشهای بنیادین در جهان هستی از سویی، از سویی دیگر در نهاد آدمی شمرده شده است. این نکته را هم میباید بر آنچه تا کنون گفته شد بیفزایم که بر پایه جهان شناسی راز، جهان از مهر یا بر پایه مهر آفریده شده است. جهان آفریده شد زیرا آفریدگار بر خویشتن مهر میورزید. مهر آفریدگار بر خویشتن انگیزهای نیرومند شد تا جهان را بیافریند. زیرا با آفرینش جهان، خود را آشکار میداشت. برای که؟ چه کسی میبایست در این جهان رنگارنگ شگفت انگیز به سامان به آیین به گلگشت بپردازد، شگفتیهای آن را ببیند؟ پاسخ روشن است؛ آدمی. جهان آفرینش نمایشگاهی است که بیننده، تماشاگر در آن انسان است. خداوند از مهر و با مهر بود که جهان را آفرید و در پی آن انسان را. پس ارج و ارزش مهر در فرهنگ ایرانی، فرهنگ نهانگرایانه و رازآلود ودرویشانه ایران، تا بدین پایه است که آن را خاستگاه و انگیزه و بهانه آفرینش میداند. از سوی دیگر آنچه مهر را با شیوه درست و بهآیین زندگانی با خوی و خیم خجسته، با منش مهینه والا پیوند میدهد همین است که مهربان تر از دیگران در بند من خویشتن است. مهربان از آن روی که برخوردار از مهر است، ارزش بسیار مهر را میداند، میآزماید، به دیگران مهر میورزد. مهرورزی به دیگران با خودپسندی، با خوشتن رایی، به ناچار بیگانه است. انسان مهربان از این روی به اسانی میتواند از شایستگیها و ارزندگیهای انسانی برخوردار باشد. رازآموزان پیرو مهر نه تنها همگونان خویش را، دیگران را گرامی میدارند، با همه آفریدگان نیز پیوندی مهرآمیز دارند. با گیاهان، با جانداران حتی با کانیها. زیرا در آنها نشانه مهر را میبینند و نمود آن بود برین بهین بیمانند را که آفریدگار است. میتوان گفت همه گژیها، کاستیها، ددیها، بدیها، سیاهیها، تباهیها، پلشتیها، زشتیها در خوی و خیم آدمی از خودپسندی وی مایه میگیرد. خودپسند دیگران را خار میدارد، بیارج میشمارد و تنها ابزاری میداند که میباید از انان بهره بر برای رسیدن به خواستههای خویش. اما انسان مهربان که من در او از نیروی شگرف مهر سستی و کاستی پذیرفته است، نمیتواند دشمنانه، ددمنشانه، با درشتی و دلسختی با دیگران، با پدیدههای هستی رفتار کند. آن دوستی که در نهاد اوست، همه کس و همه چیز و همه جا را در بر میگیرد، فرو میپوشد. پیوند مهر با خوی و خیم راستین و بهآیین از همین نکته باریک آغاز میگیرد و مایه.
تاریخ ایران گواهی است گویا در این که میتوان به یاری مهر سامانهای اخلاقی و رفتارشناخی را پایه نهاد که همگان بتوانند از آن بهره ببرند تا جهانی که در آن میزییم، جهانی بشود بهتر ، انسانیتر از آنچه هست. زیرا من در پاسخ به پرسش پیشین بر این نکته انگشت بر نهادم که خواستگاه و کانون و سرچشمه گژیها، بیراهگیها، رفتارهای درشت و زشت و نکوهیده در ادمی بیگانگی او است با مهر. خود پسندی و خویشتن رایی است. مهر هم مهربان را با خوشتن آشتی خواهد داد هم با جهانیان. انسانی که خود را میشناسد، انسانی که میداند چرا به جهان آورده شده است، با خود مهربان خواهد شد، با خوشتن به اشتی خواهد رسید. هنگامی که به اشتی با خویشتن دست یافت، به ارامش خواهد رسید. انسانی که به ارامش رسیده است، انسانی است که در رفتار، در گفتار، در اندیشه، در خواستهها انسانی است ترازمند.
انسانی که از لگامگسیختگی، از مرزشکنی، از سامانپریشی، از هنجارگریزی پرهیز خواهد کرد. کسانی که دیگران را میآزارند، کسانی که میخواهند دیگران را به فرمان درآورند تا ابزارهایی بشوند برای آنکه این خودکامگان، این خویشتن رایان بتوانند آزها و نیازهای خود را برآورند، کسانی هستند که با خویشتن در ستیز و آویز و کشاکشند. آن ناآرامی درون هنگامی که بازتابهای بیرونی مییابد، به رفتارها و کنشهای بیمارگونه، نا به هنجار، آزارنده، بندگسلانه میانجامد. در هر سامانه رفتارشناسی و اخلاقی مهر یکی از کانونها است، یکی از بنیادها است، یکی از سرچشمهها است. زیرا دوباره میگویم، خودپسند خویشتن رای که بر خویش فریفته است در هیچ سامانه اخلاقی و رفتار شناختی نمیتواند گنجید. بیاخلاقی، بدکنشی، گژخویی به درست بازمیگردد به نا آرامی، به ستیز با خویشتن. انسان مهربان است که میتواند به آشتی به خویشتن برسد و در پی آن به آرامش.
این آشتی و آرامش درونی، رفتارها و کنشهایی را در پی خواهد آورد که شایسته انسان است در معنای راستین این واژه. جهانخوارگان، جانبارگان، ستمکاران، سیاهکاران از آن روی در این دام تنگ افتادهاند، جهان را به ویرانی کشیدهاند که نتوانستهاند مهربان باشند. به آرامش درون دست یابند. جهان را چونان انسانی مهربان، آشتیجوی، آرام بنگرند و بشناسند.