گزارشی میدانی از حضور دستفروشان کتاب در راسته انقلاب
رونق بازار افستبازان
همدلی| علی نامجو: دوازدهمین روز فروردینماه یعنی یک روز پیش از پایان تعطیلات نوروزی سال 1400 برای بررسی وضعیت عبور و مرور حوالی دانشگاه تهران با چند تن از دوستان روزنامهنگار راهی خیابان انقلاب شده بودیم. مسیرمان تا رسیدن به آن نقطه از شهر تقریباً 25کیلومتر فاصله داشت و در یک روز تعطیل در تهران خالی از سکنه نوروز کرونایی این فاصله را میشود در کمتر از نیم ساعت طی کرد. همینطور هم بود و شاید بیستوپنج دقیقه بعدازاینکه به سمت انقلاب راه افتادیم، خودمان را لابهلای ازدحام آدمهایی دیدیم که در ساکتترین روز تهران جمع شده بودند روبه روی دانشگاه به سمت میدان انقلاب و بازار فروشندگان کتابهای افست را داغ کرده بودند. شاید نتوانید باور کنید که در فاصلهای کمتر از پانصد متر از یک راسته که همیشه در شلوغترین ایام سال جا برای سوزنانداختن نیست و در مقابل انتظار این است که در روزهای تعطیل و با بسته بودن مغازههای کتابفروشی خیابان انقلاب در آن پرنده هم پر نزند، چندصد نفر آدم مثل مورچه در حال رفت و آمد در لابهلای هم بودند و داشتند تلاش میکردند از روی جلد افستهای چیده شده روی زمین راسته انقلاب چند کتابی را به کف بیاورند. خیلی زود به یکی از همراهانم که یک تلفن همراه با کیفیت عکاسی قابلقبول همراهش بود، گفتم:«تو رو خدا چند فریم عکس خوب بگیر برای روزنامه شنبه.» او هم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و رو به پیادهروی خیابان انقلاب شروع به عکاسی کرد. چند نفر از فروشندگان کتاب سری از روی بساطشان بلند کردند و به ما خیره شدند. یکی از آنها از میان جمعیت با فریاد به بقیه همکارانش گفت: مأمورند؛ دارند عکسهایمان را میگیرند برای بعد از تعطیلات. نمیدانم واقعاً چند رهگذر در حال عکاسی با موبایل چه ویژگیهایی از مأمور بودن را در درون خودشان جمع کردهاند که آنها را به این گمان واداشته بود. کمی جلوتر در میانههای خیابان ابوریحان از ماشینمان پیاده شدیم و به این فکر افتادیم که باید به میان جمعیت برویم و گپی با دستفروشان بزنیم و از مردم هم یکی دو سؤال درباره استقبالشان از افستفروشان این خیابان آنهم در دوازدهم فروردین داشته باشیم. پیاده که شدیم من یکی دو قدم از دیگران به راه افتادم و پدر و دختری نوجوان را که از هنگام رانندگی نشانه کرده بودم، دنبال کردم تا به سراغشان بروم. به نزدیکی آنها که رسیدم خودم را معرفی کردم و پرسیدم امروز یعنی دوازدهم فروردین شما کجا و اینجا کجا؟ پدر گفت راستش آنقدر در این روزها دلمان در خانه پوسیده بود که تصمیم گرفتیم به خیابان بزنیم و در راسته انقلاب قدمی بزنیم. دخترم گفت به جلوی دانشگاه تهران برویم و بساط کتابفروشیهای سیار را ببینیم. گفتم:«این دوستان کتابهای افست میفروشند. شما که میدانید.» پاسخ داد:«بله اما دوست داشتیم کمی دلمان را صفا بدیم.» خترک پرید وسط حرفهای بابایش و گفت آخر اینجا میشود بعضی کتابها را با قیمت کمتر پیدا کرد. از آنها تشکر کردم و به سراغ یکی از دستفروشها رفتم. بعد از معرفی خواستم از او سؤال بپرسم که گفت:دوست ندارم به پرسشهای شما جواب بدهم. گفتم آخر شما یکی از گروههایی هستید که در این دوران دارید نفسهای به شماره افتاده صنعت نشر را در گلویش حبس میکنید. گفت: ما هم باید طوری نان بخوریم و مردم نزد ما میتوانند کتابهایی که در کتابفروشیها قیمت بالاتری دارد ارزانتر از ما بخرند. تقریباً دو سه نفر دیگری هم که با آنها حرف زدم درجایی از حرفهایشان از ارزانی کتابهای دستفروشان و امکان تهیه کتابها از آنان با قیمتهایی کمتر در مقایسه با کتابفروشیها گفتند. پرسه زدن کوتاه من و همکارانم بعد حدود یک ساعت در انقلاب به پایان رسید و در ذهن من یک علامت سؤال را باقی گذاشت؛ پرسش دراینباره که در ساکتترین روز سال تهران چه چیزی میتواند جمعیت را به انقلاب بکشاند؟