غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


مرگ در بدترین شرایط

حسن صفرپور (داستان‌نویس)

به نظرم رفاقت از دوستی بالاتر و مهم‌تر است و کسانی که با هم رفیقند دیگر چیزی برای پنهان کردن از هم ندارند، اما دوستان گاهی ممکن است از همه کارهای هم اطلاع نداشته باشند. من هم با مهیار رفیق بودم و تقریبا اغلب روزها و گاه شب‌ها با هم بودیم. 
مهیار به قول خودش گاهی برای لذت و خوشگذرانی و شادی چیزهایی مصرف می‌کرد و هر بار این مصرف بیشتر می‌شد، به خصوص در ایام عید و روزهایی که هوا بهتر بود، که کم‌کم به همه سال کشیده شد. هر وقت شیشه‌‌ای یا چیز دیگری از کمدش پیدا می‌شد یا برای کسی گرفته بود یا هم عروسی پسر همسایه یا دوستی بود ‌و او آن را برای دورهمی بچه‌ها کنار گذاشته بود یا پیشش امانت بود. 
چند باری گفتم مهیارجان حواست باشد که در دام الکل و... نیفتی، اما با اعتماد به نفس و خنده‌‌ای از سر بی‌خیالی جواب می‌داد نه عزیزم من غرق بشو نیستم و کارت نباشه و نگران نباش. اما من به تجربه می‌دانستم این حرف‌ها محلی از اعراب ندارد و همه آدم‌های قوی‌‌تر و جدی‌‌تر از او هم این حرف‌ها را گفته‌اند. 
عاقبت بعد از مدت‌ها استفاده‌های گاه‌گاه و به قول خودش تفریحی آنچه انتظارش را داشتیم اتفاق افتاد. به خانواده می‌گفت که جسم و بدن مال خودم هست و زورم می‌رسه جمعش کنم! هر وعده غذایی او با الکل همراه بود و بعد از بدمستی و عصبیت هم هر چه را دم دستش بود تکه پاره می‌کرد. 
هر روز دعوای خانوادگی‌شان بالا می‌گرفت طوری که آسایش نداشتند و عاصی شده بودند. خانواده‌اش مجبور شدند به هر زوری بود مهیار را به بیمارستان ببرند تا اگر امکانش بود بتواند ترک کند و به زندگی برگردد و همه نفس راحتی بکشند. 
بعد از یک ماه بستری بودن که مرخصش کردند با یک جسم بی جان و به شدت افسرده روبه رو شدند که حتی قدرت حرف زدن نداشت. اطرافیان را به جا نمی‌آورد و من را هم که اوایل می‌شناخت بعد از چند بار صحبت تلفنی پاک از یاد برده بود. 
کم کم یادش می‌رفت نظافت شخصی‌اش را هم انجام دهد و مادرش با این شرایط در بد مخمصه‌‌ای گیر افتاده بود و هر دو داشتند ذره ذره آب می‌شدند. روزها و ساعت‌ها برای مهیار بی معنا و یکسان بود و حافظه اش بالکل مختل شده بود. روزها را در یک صندلی داخل حیاط شب می‌کرد و شب‌ها چشمش به سقف بود و از شدت خواب بیهوش می‌شد و زندگی‌اش تکرار مدام. 
یک روز بهاری که به حمام رفت دیگر برنگشت و مادرش وقتی با جنازه حلق‌آویز او روبه‌رو شد تمام کوچه و محله را با جیغ‌هایش خبردار کرد و دائم بر پدرش لعنت می‌فرستاد.