پا آهنی
حسن صفرپور (داستاننویس)غلامرضا، یکی از اقوام دورمان بود که از هفت پشت هم آنورتر به ما نمیرسید؛ زرنگ و اهل هر کاری بود، طوری که لقب پا آهنی به او داده بودند. هر شرکتی قبل از انقلاب برای احداث جاده یا لوله گاز به منطقه ما میآمد، بلااستثنا او را را استخدام میکرد؛ مدتی وردست مهندسان شرکتی ایتالیایی شد که برای نقشهبرداری جاده به دهات آمده بودند و بعد که سروکله شرکت ویلیام پیدا شد، باز هم این غلامرضا بود که به آنها نزدیک شد و همه فن حریفی خودش را با کارهای متفرقه دیگر به مدیران شرکت نشان داد. کمکم به غلامرضا انگلیسی هم معروف شد. مردم میگفتند که در روستاهای اطراف کسی با او رفاقت نمیکرد، چون شایعه شده بود که با انگلیسیها مینشیند و عرقخور شده است. اما او کار خودش را انجام میداد و به نظر میرسید حرف مردم برایش اهمیتی نداشت. با این همه غلامرضا یک روز تصمیم گرفت باروبنهاش را جمع کند و به تهران برود و دیگر به منطقه برنگردد. از قضا شانس با او یار بود یا به همان دلایل زرنگی و فرزی و پرکاری، در تهران شاگرد مصالحفروشی شد و انگار که بختش واشده باشد و توانسته بود اعتماد صاحب مغازه را به خودش جلب کند، با دختر صاحب کارش ازدواج کرد. آوازه کاروبار و کاسبی و ازدواج او که به فامیلش رسید، بالاخره روزی خانواده و بعضی از فامیل برای سرزدن و سراغ گرفتن از او به دیدارش رفتند و شوکه شدند از اینکه غلامرضا را همه قبول داشتند و نمازخوان شده و معتمد همه در و همسایه و کاسبهای محل شده است. در تهران کسی از گذشته غلامرضا خبر نداشت و او توانسته بود کار و زندگی تازهاش را شروع کند و با ظاهری مذهبی و سری به زیر در محله احترام زیادی داشت. میشود گفت غلامرضا آدم ریاکاری نبود و نهایتا با توجه به شرایط تغییر کرده بود یا اینکه کلا از کارهای گذشته دست شسته و زندگی جدیدی را در پیش گرفته بود. او تا همین چند سال پیش که زنده بود خوب زندگی کرد و آدم کلاهبردار و شارلاتانی نبود، فقط با توجه به محیط و شرایط تغییر کرده بود.