دیدار اتفاقی
جهانگیر ایزدپناه (فعال اجتماعی)روزی بر حسب تصادف در یکی از شهرکهای اطراف کرج در مغازهای نشسته بودم، پیرمردی وارد شد و از مغازهدار قوطی رنگی خواست. وقتی به قوطی رنگ گفت «قِطی» رنگ متوجه شدم که همزبان ماست. با او حرف زدم، هم او خوشحال از یافتن یک همزبانی و هم من. متوجه شدم که از اقلیتهای مذهبی است که در منطقه ما خانه و کاشانه خود را ترک کردهاند. بسیار دوست داشت که سری به آنها بزنم تا ساعتی از انزوای همیشگیشان کاسته شود. بعدا روزی به دیدارش رفتم. در خانهای محقر و قدیمی و کوچک که تکدرخت موجود در خانهشان به آن زیبایی میبخشید؛ تکدرختی که شاید برایشان یادآور بلوطزارهای زادگاهشان بود. این پیرزن و پیرمرد تنها و غریب از یافتن یک هممحلی و همزبانی بسی خوشحال و خندان شدند. فارسی را به کناری نهاده و با لهجه ناب لری با آنها به گفت وگو نشستم و آنها هم چنین بودند و زبان لری در تاروپودشان آمیخته و نهفته بود. من این دیدار را یک کار نیک میپندارم. گفت وگویی عادی که خاطرههایشان را زنده میکرد و بسی شادمانی به همراه داشت.به این فکر کردم که این کار ساده من چه شوری در آنها برانگیخت و چگونه به وجدشان آورد. خندهای بود بر لبان خشکیده پیرمرد و پیرزنی تنها در دیار غربت و گاهی اشکی بر دیدگان کمرمقشان و من هم غمگین. از پیرمرد و پیرزن که خداحافظی کردم با خودم گفتم چرا ما انسانها دیواری غمافزای و ملالآور بین خودمان بکشیم. با وجدانی آسوده برای لحظاتی به پای صحبت کهنسالانی نشستن و خنده بر لبانشان نشاندن را تمرین کردم و دریافتم که کمتر لذتی به این درجه میتواند آدمی را خوشحال کند.