حلوای خیرات
خیام واحدیان (نویسنده)خانه ما نزدیک امامزاده بود و قبرستان روستا بغل امامزاده قرار داشت. با مادرم هر هفته بیشتر برای حلوا خوردن باید از کنارامامزاده رد میشدم، اما در ظاهر برای سرکشی و فاتحه برای قبور به قبرستان میرفتم، قوم و خویشهای ما همه آنجا جمع میشدند و من هم از سر احترام سلام و علیکی با همه میکردم، اما زود خودم را به سینیهای حلوا آردی میرساندم و آن قدر میخوردم که نفسم بالا نیاید، بعد هر چه را باقی مانده بود هم داخل کیسهای که همراهم بود میریختم و غروب دست به مینای بلند مادرم میگرفتم و بر میگشتم.
حاجی قادر که بیشتر از همه حلوا برای زنش و دو پسرش بر سر قبرشان میگذاشت، پیرمردی بود که بالای ۸۰سال داشت و چند سال قبل از آن زن و دو پسرش را در همان وانتی که همراه ۲۷ نفر مسافرش به دره سقوط کرده بود، از دست داده بود. هر چه از سینی حاجی قادر حلوا برمیداشتم چیزی نمیگفت و بعضی وقتها فکر میکردم که من را نمیبیند، اما وقتی کسی میگفت: «بچه بسه کمتر بردار»، حاجی با همان آرامش خودش و صدای کلفتش میگفت:«چکارش دارین تا همشو ببره» و من میفهمیدم که کاری به کارم ندارد. غروب روزی که گفتند حاجی قادر در خانهاش دراز کشیده رو به قبله و مرده، به اندازهای ناراحت شدم که مادرم متوجه شد و مرا تا خانهشان برد و یواشکی آن قدر گریه کردم تا اینکه دختر بزرگ حاجی نانی پر از حلوا در دستم گذاشت و کمی آرام گرفتم. بعد از آن پسینهای پنجشنبه که به قبرستان میرفتم بزرگتر شده بودم و خجالتی، اما باز به اندازهای میخوردم که شب گرسنه نمانم و برای فردایم هم کمی بر میداشتم.