غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


به جستجوی لبخند در زمستان!

دکتر امید مافی (پژوهشگر)

 پیرزنی که قصه پرغصه اش، داستانی الیم است و حکایت سفره کوچک و خالی اش حکایت زخم و نمک، حق داشت به وقت باریدن بپرسد جواب عُسرت و حسرت من و بچه‌‌های بیکارم و گرانی بی پایان و بیماری بی دوای نوه ام را چه کسی باید بدهد؟
خویشاوندانند دستان پینه بسته و خسته پیرزن و جامه‌‌‌هایی که سال هاست نو نمی‌شوند و از فرط سوزن خوردن مرقع و مندرس شده اند. کاش در دهه پیروزی انقلاب، مسوولان کمی بیشتر به این بیندیشند که خوب زیستن، خوب روزگار گذراندن و از بستر روزمرگی برخاستن، کمترین حق مردمی است که با تمام معادلات و مشکلات همچنان ایستاده اند و دلخوش اند به نسبتی که با سرزمین مادری دارند.
نسبتی تنی و خونی با محبوب سه رنگ. پیرزنی که نسخه بالابلند داروهای نوه اش روی دستش مانده و در پی آمپول و قرص و اکسیری تا به جنگ نابرابر دردانه اش با سرطان پایان دهد و شور و شادی و شبنم را دوباره به خانه محقر اجاره‌‌‌‌ای خویش دعوت کند، نه از نرخ جدید دلار خبر داشت، نه قیمت سکه‌‌‌‌ای که بازارش سکه بود را می‌دانست و نه از روزگارِ پاییزی ریال در این زمستان و این زمهریر و این زندگیِ الصاق شده به دلمُردگی سر در می‌آورد. او فقط می‌خواست لذت وسوسه انگیز پیر شدن کنار بچه‌ها و نوه‌‌‌هایی که هر هفته سراغش را می‌گرفتند را درک کند و در امتداد شب، سراغ این روزهای تب آلود را با کیک یزدی و شربت و نارنگی بگیرد. کاش باور کنیم که خوشباشی و خوشبختی در هر نقطه از گیتی رابطه‌‌‌‌ای با کفش‌‌های پاره و دل‌‌های شکسته ندارد.
کاش یقین پیدا کنیم زیست توأم با آسودگی و آسایش حق همه مردمانی است که چهل و پنج سال پس از یک انقلاب، لایق دنیای بهتر و فرحبخش تری هستند و حسرت یک سفر، یک همنشینی و یک گعده و ضیافت نباید بر دل هایشان بماند.
وقتی این مردم با این درجه از حلم و صبوری، همچنان پای خانه پدری ایستاده اند و با چنگ و دندان از کیانِ این مرز پرگهر مراقبت می‌کنند و گلخنده‌ها را در کوچه‌‌های بی انتها جستجو می‌کنند، بجاست مسوولان و تصمیم گیرندگان نیز محض رضای خدا و خلق خدا جد و جهد بیشتری داشته و مرگ را در خانه همسایه نجویند که ما همه مسافر یک قطاریم.
ما ساکنان افسرده حال همین کوچه‌ها و همین خیابان‌‌های بی انتها که روزگاری با تمام دلواپسی هایمان زیر لب آرام و شمرده زمزمه می‌کردیم: فردا که بهار آید، آزاد و رها گردیم...