خنزر پنزری
فیض شریفی (داستاننویس)دیگر از شعرهای باب روز و گلخانهای، از سیبهای باب روز و بیطعم، از نثرهای فاضلمآبانه و استادانه خوشم نمیآید، خستهام. از استعارههای حسآمیزانه غليظ، از اینکه حرفت را در لعابی پر ایهام و ابهام بزنی خستهام، از اینکه بگویی و خوب هم بگویی که گیرت نیندازند: «آن عاشقان شرزه که با شب نیستند/رفتند و شهر خفته ندانست کيستند/ فریادشان تموج شط حیات بود/ چون آذرخش در سخن خويش زیستند ...» خستهام. دلم میخواهد که حرفت را رک بزنی و در شعر و در فن او نپیچی، چون احسن اوست اکذب او. ببین بچسب به همین حرفهای روزمره و شفاف، وقتی پشت سمبل قایم میشوی تظاهر میکنی. همین جوری حرف بزن که در این ترانههای رک میشنوی و میبینی، برای خودت میگویم. تو میخواهی بگویی که بعضیها میگویند اگر مبارز بودی چرا مثلا شاه یا کس دیگری تو را نکشته است؟ خب تو بیا مرا بکش که دیگر گذاری به این اختناق نداشته باشم. به جای اینکه شفاف حرفت را بزنی میگویی: «سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته است/تو بکش که تا نیاید دگرم از شبم گذاری.»
بگویی: «حق با توست، او نکشت، تو بیا مرا بگیر و بکش.» یک ساعت تمام برایم غزل خواند، نگذاشت در این هوای بارانی و مفرح نفس بکشم. نگذاشت درست به سبدهای گل های بنفشه و گلخانه ها و گلفروشی ها نگاه کنم، نگذاشت حتا یک کیلو انار «رباب قصردشتی» بخرم. میگفت: «بگذار یک غزل دیگر برایت بخوانم.» چنان بلند میخواند و مثل خمیرگیرهای کهنهکار بالا و پایین میشد که هر رهگذری که از کنارمان رد میشد عاقلاندرسفیه و دیوانه به ما نگاه میکرد. یکی از گلفروشها بیرون آمد و با تشر و تمسخر گفت: «بابا جون! کلهپا نشی، تمام صندوقهای بنفشه را له و لورده کردی.» راست میگفت، پای شاعر والامقام در گل و لای گیر کرد و یکی دو صندوق را توی جوب انداخت و خودش را هم اگر من نگرفته بودم با کله توی خيابان میافتاد. شاعر لاغراندام بود ولی تمام بدنش داد و قال بود، صورتش مثل سر اسبی لاغر مردنی بود و سبیلش مثل چارلی چاپلین و هیتلر، خودش میگفت: «تو رو خدا نگاه کن، روزنامه چه عکسی از من زده است؟ شدهام اصغر قاتل، بذار شعر زیر عکس را بخوانم: «از زمین تا آسمان هستند خنزر پنزری...» از هدایت میگفت و لکاته و پیرمرد خنزر پنزری که ...گوش نمیکردم زیاد، مرا به زور به یک غذاخوری برد که هم کوبيده مرغ داشت هم کوبيده گوسفندی. گفت: «آقا دو دست، ماست اسفناج و نوشابه و سبزی و پیاز و ترشی بادمجان هم علاوه کن.» من یک لقمه خوردم، او سفره را پاک کرد، میگفت: «نهار هم نخوردهام.» گفتم: «نهار، یعنی نخوردن، یعنی نههار، ناهار یعنی خوردن.» گفت: «آری، روزها برآمد و نهار کرد، یعنی غذا نخورد» داستان مرد مالیخولیایی را گفتم که صدای گاو میداد و میگفت: «مرا بکشید که از گوشت من هریسهی نیکو آید، بوعلی سینا چاقو تیز کرد که بخور تا مثل گاو فربه شوی، آن وقت ترا هریسه نیکو میکنم؛ خورد.» شاعر والامقام دو کارت به صاحب رستوران داد، در هر دو، موجودی نبود. ناچار من دادم. با ماشین او را به خانه اش رساندم، گفت: «بگذار از این بقالی کنار آپارتمان، یک جعبه پنیر بگیرم و نان تیری.» توی محظورات گیر کرده بودم، پایین آمدم، کارتش را به بقالی داد، گفت: «موجودی کامل نیست.» مفلس فیحبیبالله بود. نگاهی به من کرد، شاید میخواست من حساب کنم، نکردم، هفته پیش هم برایش از همین جا پنیر خریده بودم. به بقال گفت: «الآن برمیگردم، میروم از منزل پول بیاورم.» بقال گفت: «فکر نکنم برگردد، شما تشریف ببرید.» کیف زهواردررفتهاش که پر از اوراق دانشجویان بود، توی ماشین بود. زنگ خانهاش را زدم و گفتم: «کیف را به صاحب مغازه میدهم ...» داد میزد که: «نرو، یک شعر ناب دیگر پیدا کردهام باید برایت بخوانم.» محل نگذاشتم، کیف را به بقالی دادم و استارت زدم.