غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


چقدر سینمای فردین خوب است

فیض شریفی (نویسنده)

دیروز او را دیدم، توی سوپری بود، یک قوطی شیر گرفته بود و یک بیسکویت مادر، دو آدامس و نیم کیلو پنیر سنتی کاله و یک پاکت چایی گلستان مشکی بدون بو و یک بسته نان خشک، دو دستش گیر بود. کارت بانک تجارت داد، موجودی نداشت، صادرات هم، بانک شهر را از توی کیفش بیرون آورد، رنگش پریده بود. به احمد (سوپری) اشاره کردم، کارت را کشید و مبهوت به من نگاه کرد که: «عجيبه، این هم خالیه.»
لب بر دندان گرفتم و با اشاره گفتم: با من، من حساب می‌‌کنم.
در خروج را برای او باز کردم، حتا به من هم نگاه نکرد، سریع سوار ماشين برادرش شد.
احمد گفت: می شناختیش؟
- بله، استاد دانشگاه است، شوهرش را اخراج کرده‌اند، خودش هم که خیلی نمی‌گیرد، کرايه‌نشین است کم می‌‌آورد. کارت مرا توی دستگاه گذاشت و چهارصد و دوازده هزار تومان از حساب من بیرون کشید و با مکثی گفت‌: به هر حال متوجه‌ می‌‌شود، اگر برگشت به او چه بگویم؟ بگویم شما حساب کرده‌اید؟ آن وقت به من اعتراض نمی‌کند؟
- مطمئن هستم که برمی‌گردد، این زن، شاگرد من بوده، اگر از فقر بمیرد زیر بار فلک هم نمی‌رود. وقتی پرداخت کرد، پولم را به من برگردانيد.
احمد قبول کرد ولی باز مکث کرد و گفت:چرا او شما را نشناخت‌؟ مثل مرغ پرکنده بود، تو که پشت ستون دوم رفتی، مرتب به تو نگاه می‌‌کرد، می‌‌خواست هرچه‌ زودتر از اینجا بیرون برود.
چیزی نگفتم، این زن بالابلند و چشم سبز و آسمانی که اکنون رنگ‌پریده به نظر می‌‌رسد و نیمی از موهایش را یک سوی صورتش انداخته، یک دو دوجین خواستگار داشت. یکی از آنها، ساسان، صاحب نمایشگاه ماشين بود. برایش می‌‌مرد. به او گفته بود، این بنز را پشت قباله‌ی تو می‌‌زنم، سه دانگ خانه‌، قبول نکرد. شوهرش الان اسنپ کار می‌‌کند، بیش از حقوقی که دانشگاه آزاد به او می‌‌داد، کار می‌‌کند ولی نمی‌رساند، یک هفته پیش قرارداد پارسال آپارتمانش را تمدید کرد. هرچه پس انداز کرده بود به صاحبخانه داد، تازه‌ می‌‌گفت پدر صاحبخانه بیامرزد، دویست سیصد ملیون به من تخفیف داد. دوست احمد می‌‌گفت‌:این چهار بچه بیست و چند ساله را می‌‌بینی، روزی پانصد ملیون کاسب اند، پول روی هم می‌‌گذارند و صبح می‌‌خرند و شب با کلک پانصد بالا می‌‌برند، تمام حقوق یک سال استاد را به جیب می‌‌زنند. این استاد هم دلش خوش است، عاشق چه کسی شده است.
احمد گفت: شوهرش را می‌‌شناسم، چاق و چله است، یک ماشین سمند مشکی دارد، همیشه کاپوت ماشينش را بالا می‌‌زند، نصف بیشتر سال، سمند در تعمیرگاه است. دوستش می‌‌گفت: این خانم استاد، عاشق من بوده، چند سال را با من زندگی کرده، وقتی دیده کارش با من نمی‌شود ترسیده از چهل بگذرد و دیگر بچه‌‌دار نشود، رفته با این آقا ازدواج کرده، فوق‌لیسانس داره ولی زنه دکترا گرفته.
شوهر زن هم بی‌خود اخراج شده، کارگردان یک نمایش بوده، روزی که رفته بچه‌‌اش را به بیمارستان ببرد، یکی از بازيگران، چند حرف گنده به این و آن زده، کارگردان را اخراج کرده‌اند که اصلا پیس خیلی مشکل داشته و این‌ها نفهميده‌اند. داشتیم حرف می‌‌زدیم که خانم استاد برگشت، یک بسته لیمو و یک شيشه عسل خرید، من پشت درختی پنهان شده بودم.
می گفت:پسرم آنفلوآنزا گرفته، شوهرم هم به قزوین رفته، پدرم و خواهرم هم بر اثر کرونا رفتند، من هم... ادامه‌ نداد، داشت گریه می‌کرد، اصلا وقتی به سوپری هم آمد گریه می‌‌کرد. احمد به من اشاره کرد، گفت:این آقای کلاه به سر، پشت درخت ايستاده، پزشک هستند، مدتی است تارک دنیا کرده، بگذارید بیاید بچه‌ شما را ویزیت کند. سرکوچه هم داروخانه است، ایشان با داروخانه هم شریک است.
با خانم استاد مستأصل به خانه‌‌اش رفتم، هنوز چند تا از کتاب‌هایی که به او تقدیم کرده بودم توی کتابخانه‌‌اش چشمک می‌‌زد. وقتی برگشتم داروها را به او دادم، گفت:بعد از یازده سال از همان اول هم ترا شناختم، حتا می‌‌دانم که تو خرید اول من را حساب کرده‌ای، آدم وقتی به این درجه‌ از فقر و فلاکت می‌‌رسد، وقتی بچه‌‌اش یک ماه است که خوب نمی‌شود، باید کوتاه بیاید.
گفتم:کوتاه چرا؟ من که در حق تو ظلمی نکرده‌ام، تو یک مدت پاشنه‌ در خانه‌ ما را داشتی از شالوده درمی‌آوردی، من نمی توانستم با تو ازدواج کنم، نمی‌توانستم به تو بگویم در جنگ دچار عارضه سختی شده‌ام و بچه‌دار نمی‌شوم.
 نباید این حرف را به او می‌‌زدم. بیشتر به هم ریخت. فهمیدم که شوهرش دیگر برنمی‌گردد.