درگذشت ابتهاج زیر سایه دوقطبی
علی نامجو (روزنامه نگار)مدتی قبل همینجا گزارشی زندگینامهای درباره سایه و دیروز و امروزش پیش روی شما قرار گرفت؛ آخر دخترش یلدا که در طول همه این سالهای غربت نشینی در کنار پدر بوده، همچون همه دفعات قبل در صفحه اینستاگرامی خودش خبر از بستری شدنش در بیمارستانهای آلمان را داد. سایه سالهای سال بود که از نارسایی کلیوی رنج میبرد و این بار هم به همین دلیل رفته بود به مریضخانه.
اینکه سایه و یلدا میدانستند این آخرین باری است که او راهی بیمارستان میشود یا نه را نمیشود پیشبینی کرد اما دختر همراه شاعر کهنسال ایرانی در غربت در مصاحبهای گفت: «پدرم را روز سهشنبه به علت نارساییِ کلیه به بیمارستانی در شهر کلن منتقل کردیم که با هماهنگی پزشکان آلمانی و ایرانی تحت درمان قرار دارند. در حال حاضر جای هیچگونه نگرانی نیست و امیدواریم بهزودی با بهبودی حالشان به خانه بازگردند.»
سایه چند روز بعد به خانه بازگشت اما نه پس از بهبودی؛ شاید درست بعدازآنکه شصتش خبردار شده بود روزهای آخر زندگی را دارد نفس میکشد؛ اویی که در پاسخ به پرسش مسعود بهنود در یک مصاحبه تصویری دراینباره که در زندگی احساس رضایت داری یا نه بعد از یکنفس عمیق گفت: «من این شانس را پیدا کردم که سمفونی نهم بتهوون را شنیدم. این میز میتواند بگوید من آواز ابوعطای شجریان و در نظربازی ما بیخبران حیراناند را شنیدم؟ کجا میتوانستم اینها را بشنوم جز در زندگی؟» البته ممکن است خیلی از ما این پاسخ سایه را آنهم بعد از آنهم بیچارگی و دربهدری شعاری بدانیم اما این لباس قواره تن هوشنگ ابتهاج نیست؛ شاعری که در زمان پاسخگویی به این پرسش دهه هشتم زندگی را هم به سر آورده بود.
احتمالاً بخش زیادی از ما میدانیم که او زاده رشت بود، این را هم میدانیم که خانوادهاش و همینطور عموی او از چهرههای مؤثر در دوران پهلوی بودند و حتی همین ابوالحسن خان به مدیریت سازمان برنامه هم رسید و نامی ماندگار در تاریخ کشورمان در حوزه سیاسی و البته اقتصادی بهحساب میآید.
این را هم حتماً خیلی از ما میدانیم که او در دوران نوجوانی عاشق دختری ارمنی شد به نام گالیا و همین عشق آتشین اول سبب شد در زمینه شعر اتفاقات مهمی برای هوشنگ ابتهاج رخ بدهد.
موضوع نگارش این گزارش با همه آشناییهایی که اغلب ما با زندگی و آغاز و پایان حیات سایه داریم مرور این تکرار مکررات نیست بلکه بررسی یک اتفاق تلخ است که در سالهای گذشته با گسترش فضای مجازی رنگ و بویی دیگر به خود گرفته و میتواند بخش قابلتوجهی از تاریخ ادبیات و هنر این سرزمین را نشانه برود. بدون شک کسی همچون سایه از منظرهای گوناگون در طول حیات قابل نقد است، همانطور که من و شما و هر کس دیگری میتواند موردنقد واقع شود؛ اینکه جهتگیری سیاسی سایه در دورانی و علایق حزبیاش در اواخر دهه پنجاه سبب شد تعداد قابلتوجهی از هنرمندان باسابقه و استاد تمام این سرزمین از رادیو بروند و بعد هم انقلاب اسلامی مجال حضور فعال آنان در عرصه هنر و موسیقی این ملک را بگیرد مگر قابل کتمان است. چه کسی میتواند بگوید مثلاً همراهی او با روانشاد لطفی و البته با خوانندگی زندهیاد محمدرضا شجریان در همان سالهای پایانی دهه پنجاه باعث سانسور صدای ساز و حنجره بسیاری از هنرمندان توانمند این سرزمین نشد که البته ادامه همان اندیشه و نامهای که به این جریان منتسب میشود بعد از انقلاب هم قلل موسیقی این ملک را خانهنشین کرد؟
بااینهمه شاید سایه و لطفی و البته خیلی دیرتر شجریان خودشان هم ضربههایی را ازآنچه جانبداریاش میکردند، خوردند. سایه که خیلی زود از کانون نویسندگان اخراج شد آنهم به دست کسانی که بعدها چهره اپوزیسیون به خود گرفتند، مدتی بعد روانه زندان شد و به تایید خودش اگر نبود شهریار و اگر ارتباط نزدیک بهجت تبریزی با رهبر انقلاب که در آن دوران رئیسجمهور اسلامی ایران بود، وجود نداشت شاید سایه همه در همان سالهای آغاز انقلاب اسلامی در ردیف اعدامیها قرار میگرفت.
قصه پر غصه بزرگانی چون سایه و براهنی و شاملو و اسماعیل خویی و ساعدی و بسیاری از قلل ادبیات ایرانی در این روزها به خاطر گسترش نوعی نگاه است که دارد دوقطبی سازی «با ما_ بر ما» را تبلیغ میکند. مگر در این عالم کسی وجود دارد که بینظر باشد؟ حال اگر آدمی پیدا شد که بر اساس دید و نگاه شخصی خودش درباره طبقه، جریان یا ماجرایی نگاه و نظری داشت و فرضاً آن طبقه یا جریان در مبارزه پیروز شد و بر صدر نشست، دیگر آن آدم با همه توانمندیهای ادبی و هنری و سیاسی و ورزشی و علمی و فرهنگیاش باید بهکل نابود بشود؟
سایه و براهنی که سالهای سال از عمرشان را در غربت گذراندند چون فضا را آنگونه که تصور میکردند نیافتند. چطور میشود گرایشهای فکری و سیاسی آنان را علتی بدانیم برای پایین کشیدنشان از قله فرهنگ و ادب این ملک.
حتماً همه ما با نقد و انتقاد و زیر و بالا کردن اندیشگانی همه چهرهها موافقیم اما از بین بردن ثروتهای انسانی آنهم به بهانه داشتن یک نظر، اتفاق خوشایندی نیست. میشود شعر سایه را بخوانیم و البته لذت هم ببریم اما گرایشهای سیاسی او به حزب توده و اندیشه چپ را هم نقد کنیم. البته که هستند کسانی با نگاه و باورمندی به جریان چپ که آنها هم ممکن است از آنطرف بام بیفتند، یعنی هرکسی بهعنوان یک بقال یا معلم یا راننده یا هنرپیشه یا آوازخوان را بر صدر بنشانند بهواسطه شباهت تفکرشان با او.
در این رهگذر، چه کسی آسیب میبیند؟ ما یا به قول سایه رفتگان بیبرگشت؛ همان رفتگانی که او در این غزل سراغی از آنان گرفته است: شبم از بیستارگی، شب گور/در دلم پرتو ستارهای دور/آذرخشم گهی نشانه گرفت/گه تگرگم به تازیانه گرفت/بر سرم آشیانه بست کلاغ/آسمان تیره گشت چون پر زاغ/مرغ شب خوان که با دلم میخواند/رفت و این آشیانه خالی ماند/آهوان گم شدند در شب دشت/آه از آن رفتگان بیبرگشت ...