غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


یادداشتی در سالکوچ شاعر «میعاد در لجن»

آيا نصرت رحمانی، تخریبگر و تلخ است‌؟

فیض شریفی (داستان نویس)

دوستی در آن‌سوی مرز می‌گفت: استاد شمس لنگرودی در گفت‌وگویی که با جناب ساوجی کرده‌ و در کتاب‌ «آنجا که وطن بود» آورده گفته‌اند: «نصرت سیاه بین و خود تخریب است و من این نگاه را دوست ندارم.» گفتم: «مگر من وکیل مدافع نصرت رحمانی هستم ولی نصرت هم در مقدمه دفتر ترمه به مخاطبانش گفته‌ به سمت من نیایید من شما را به سمت گور می‌برم.»(نقل به مضمون) آن روزها همه همین‌گونه بودلری بودند. واقعیت این است که بعد از دو جنگ جهانی، الیوت هم این‌گونه بود و از «سرزمین ویران» گفت. اوضاع خیلی خراب بود و هست، شاعر هم نماینده مردم بود، آينه اجتماع خود بود و هست نمی‌تواند به خود دروغ بگويد ولی نصرت رحمانی در شعر «تبعید در هفت حلقه زنجیر» که مانیفست او در دفتر شعر «میعاد در لجن» است در اختتامیه شعرش می‌گوید: «قفل هم امیدی است‌/قفل يعنی که کلید/ قفل یعنی که کلیدی هم هست.» نصرت رحمانی می‌گفت: «من در آبریزگاه زندگی می‌کنم، این منتقدان مثل براهنی، دست غیب و آل احمد به من می‌گویند عقاب باش، می‌گویند چرا این‌همه به زن چسبیده‌ای و از زلف یار می‌گویی برو انقلاب کن. خنده‌ات نمی‌گیرد؟ نفسشان از جای گرم برمی‌خیزد، ما نتوانستيم تضاد طبقاتی را برداریم و بعد هم نتوانستيم تضاد خودمان را برطرف کنیم، یا باید خودکشی می‌کردیم یا باید دستمان را به دم خری وصل می‌کردیم و سلسله اعصابمان را ترمیم می‌کردیم. احمد (شاملو) می‌گوید: «موسیقی ما دلی دلی است، خب همین است، ما هر وقت خواستیم برقصیم پایمان را قلم کردند، احمد جون باید برایت باله برقصیم؟ ای‌بابا ولش کن ...» کات. بااین‌حال، شمس راست می‌گوید ولی مگر اخوان ثالث نمی‌گفت زمستان است. نیما، شاملو و فروغ هم می‌گفتند ولی گاهی روزنی باز می‌کردند، چه شد آن‌ها متوهم نبودند؟ نصرت می‌گوید: «من از باغ‌های خشک می‌گویم و می‌گویم که باغ باید درخت و گل و سبزه داشته باشد ولی خشک است‌.‌ می‌گویم فلان خراب‌شده نباید دیوارش خیس باشد ولی جویبارش خشک باشد، بد می‌گویم من، بد می‌کنم من؟ بگویم همه‌جا گلستان است؟» «باید به قفل‌ها بسپاریم/با بوسه‌ای گشوده شوند بی رخصت کلید ...». «بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان/دست مرا بگیر تا بسرایم/در دست‌های من بال کبوتری است .../مرا چه باک ز مرگ که بوسه‌های تو پیغام‌های قیام‌اند/بدرودهای تو تکرارهای سلام‌اند ...» نصرت می‌گوید برای ما رنگین‌کمان نگذاشتند: «مردانی آمدند/از دودمان خون/که در آسمانشان رنگین‌کمان نبود.» اگر مرگ نبود، آرزویش را نمی‌کردید؟/اگر مرگ نبود زندگی، این چنبره‌ی داس کهنه، چه داشت؟/واقعاً اگر مرگ نبود، در خود نمی‌چپیدیم و جا تنگ نبود؟/آه اگر یک‌لحظه‌ی دیگر، زنده مانم آه .../می‌شکوفد از شکاف پیله‌ی چشمم گل خورشید .../مرا چه باک ز باران/که گیسوان تو چتری گشوده‌اند.» نصرت تلخ نبود، وقتی تلخ می‌شد به سمت شعر می‌آمد: «تلخم مپیچ ای دوست تلخ ام/آری رهایم کن در این مرداب جانکاه/...بگذار تا در این واپسین دم با لیسیدن خوناب زخم ام سرگرم باشم.» شمس هم در اشعارش به همین گونه رفتار می‌کند. در ۵۳ترانه‌ی عاشقانه، باغبان جهنم، شکست عشقی و شکست اجتماعی را به تصویر می‌کشد. شمس هم شعر را محصول رنج خود می‌داند: «دیر آمدی موسی/دوره‌ی اعجازها گذشته است/عصایت را به چارلی چاپلین هدیه کن که کمی بخندیم ...» می‌بینید که ما کمبود خنده و رقص داریم: «از هفت شهر عشق گذشتیم آرام و رام اینک زمان پای‌کوبی در باغ کوچه‌ها و بستن پل رنگین‌کمان عشق در عطر نور چشم عروس سحرگهان» نصرت رحمانی در دفتر آخر «بیوه‌ی سیاه» به آرامش رسيده بود. او علی‌رغم بی‌احتیاطی‌هایش خوب زیست و خوب زندگی کرد و سقفی بر سر خود داشت: «تو عطر بوسه‌ی فقری به دست‌های قناعت ...»
نکته: نقل‌قول‌های نصرت رحمانی از مصاحبه با فیض شریفی است.