چگونه حرفها زندگیها را نابود میکند؟
حسن صفرپور (داستان نویس)حرف مردم بیشتر کشنده است تا سازنده؛ این حرف من نیست و بهنوعی حرف خیلیها و میتوان گفت حرف تاریخ هم هست. بعضی از کسانی که در دل خاک خفتهاند از حرف مردم مردهاند تا مرگ طبیعی.
از هر کس دوروبرمان بپرسیم یکی دونفری اینطور را سراغ دارد. اینها را گفتم که چند نمونه را براتون بگم که چطور با حرف مردم زندگیشون به فنا رفت یا خودشون.
محمدرضا سالها پیش عاشق عینک دودی بود و تصمیم گرفت بهترین عینک دودی را بخره و آخرش هم این کار رو کرد. هر جا میرفت عینک را میزد. تقریباً دیگه بدون عینک نمیدیدمش و این عینک زدنش مزاحمتی برای کسی نداشت. تا اینکه یک روز که با هم بودیم تو یک جمع دو نفر بهش خندیدند.
انگار تو اون لحظه تمام وجودش را آب سرد ریختن روش و بعد از اون اتفاق دیگه عینک نزد. هر چه بهش میگفتم بیخیال حرف اونا بشو، انگار که نه انگار، اون خندههای طعنهآمیز کار خودشون رو کردند و قدرت تخریب بالایی داشتند. حتی خونوادش روز و شب بهش میگفتند عزیزم کاری به کسی نداشته باش و کار هم خودتو بکن فایدهای نداشت و محمدرضا به این خاطر همیشه غمگین و ناشاد بود.
ده سالی هست که عینکش گوشه کمدش هست و اون خندهها آزارش میدن. زور محمدرضا به خندههای بیمورد نرسید و از علاقهاش دست کشید.یا مثلاً بهمن که پسر هممحلی ما بود و با نشاط، از بس تو کوچه و خیابون بهش گفتن دماغت بزرگه رفت خونه نشین شد.
خیلیها که از بغلش رد میشدند طوری نگاهش میکردند انگار کار بدی کرده یا موردی داره و اینطور اون را به کنج خونه پرت کردند.
چند بار که سراغش را از مادرش گرفتم گفت که از صبح تا شب جلو آینه وایساده و دماغش را ورانداز میکنه و با خودش حرف میزنه. نفرین میکرد به همه کسانی که این بلا را سر بچهاش آوردند و مادر و پسر از این موضوع مرتب در عذاب بودند. مهری از زیباترین دخترانی بود که دیده بودم و چهرهاش همیشه در ذهنم مونده.
وقتی تو خیابون قدم میزد طوری راه میرفت که انگار به زمین میگفت افتخار کن که دارم پا میذارم رو خاکت. شیک میپوشید و شستهورفته و اتوزده، تو اون موقع که چندان ازین کارها مد نبود، اما سرش تو کار خودش بود. کمکم از بس پشت سرش حرف ناحساب دراومد همه باور کردن که مشکلی داره. پچپچها شروع شده و کسی جلودارشون نبود.
حرفهای بیپایه و اساسی که معلوم نبود به چه دلیلی پخش میشد و کسی هم نمیدونست کار کی هست، اگر چه خیلیها هم الکی تکرارشون میکردند. مثلاً میگفتند برا پسرا دست تکون میده و دیدنش فلان جا ایستاده بود یا از پیش اون مغازه زیاد رد میشه یا اونجا کند راه میره و... . شایعات بلند شده بود و نمیشد جلوشون را گرفت و همین باعث شد که پدرش هم تحت تأثیر قرار بگیرد باهاش دعوا کنه و کار به جایی رسید که بهش بگه دختر تو دیگه آبرو برامون نذاشتی و ازین حرفایی که هر آدم متعصبی میزنه.
کسی ندیده بود که مهری چکار کرده بود و اصلاً اون از بس سربهزیر و سالم بود از لجش این حرفا را دنبالش میگفتند و به قولی اینطوری عقدههاشون را بیرون میدادند؛ اما هر چه بود با دعوای پدرش و حرفایی که از پس دروغهای در و محله به دخترش زد عاقبت اون با یه دبه نفت خودش را به آتش کشید و اون همه زیبایی و متانت با حرف مردم خاکستر شد و در خاک آرام گرفت.