«احمد مهدوی دامغانی» استاد، الهیدان و ادیبِ نامداری که در غربت درگذشت
دلبسته ایران، دلتنگ خراسان
همدلی| علی نامجو: وقتی خودش را رودرروی مردمان ایران از قاب صداوسیما دید، انگار باورش نمیشد. چهار دهه از روزی که مجبور به ترک وطن شد میگذشت و حالا در برنامهای به نام شوکران دعوتش کرده بودند تا برای مردمان سرزمینش چند کلامی سخن بگوید. اولازهمه به ایران و شاه خراسانش سلام گفت و بعد به همه ملتی که 40سال از آخرین دیدارش در خاک میهن با آنان گذشته بود. بعد از سلام مخصوص به امام رضا، دیگر اشک امانش را برید و با صدایی سوزناک گفت آرزو دارم قبل از مرگم به حرم اما رضا مشرف بشوم و بعد از مردنم جسدم در حرم آرام بگیرد.
مجری برنامه انگار که نمیداند چرا استاد کهنسال مجبور به ترک ایران شده پرسید با همه عشق و علاقهای که به میهن دارید علیرغم دعوتهای پیدرپی پس چرا به کشور نیامدید؟ اشک مجال آرام گرفتن را به استاد احمد مهدوی نمیداد، شاید هم میترسید اگر پاسخ مجری شوکران را بدهد برنامه را قطع کنند و این فرصت طلایی برای همسخن شدن با هموطنانش بعد از اینهمه سال دود بشود و برود هوا.
سلام به امام رضا از امریکا
آنجا بود که بسیاری از ما با نام و چهره این ادیب فقه دانشمند آشنا شدیم. تا همین چند وقت قبل که فیلمی از او در فضای مجازی منتشر شد که واقعاً مایه تعجب بود؛ روانشاد احمد مهدوی دامغانی هر روز صبح که رخت و لباس رفتن به دانشگاه را به تن میکرد تا در آن گوشه دنیا به دانشجویان آمریکایی ادبیات فارسی و علوم اسلامی درس بدهد، رو میکرد به ایران و به امام هشتم سلام میداد و سپس راه میافتاد به سمت محل درس و بحث.
سیزدهم شهریورماه سال ۱۳۰۵در مشهد زاده شد؛ در خاندانی متدین و متعلم که اصالتی دامغانی داشتند. پدرش آیتالله شیخ محمدکاظم مهدوی دامغانی بود. او در همان سنین کودکی علوم قدیم و جدید را در محضر پدرش فراگرفت و پسازآن راهی حوزه علمیه مشهد شد و دروس حوزوی را آموخت. شیخ کاظم مدیرشانهچی، شیخ محمّد واعظ زاده، عبدالجواد فَلاطوری، سید جعفر سیّدان، سیّد علی حسینی سیستانی، از همدورههای مهدوی در حوزه علمیّه مشهد بودند.
در ادامه راهی تهران شد و سال 1327 در دانشکده الهیات(معقول و منقول) دانشگاه تهران دانشنامه لیسانسش را گرفت. شش سال بعد از دانشکده ادبیات همین دانشگاه لیسانس ادبیات فارسی را هم دریافت کرد. او سال ۱۳۴۲ از دانشگاه تهران با درجه دکتری در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغالتحصیل شد. موضوع رساله دکتری او تصحیح کتاب «کشفالحقایق» عزیزالدین نسفی به راهنمایی محمدتقی مدرس رضوی بود.
از کرسی دانشگاه تا ریاست کانون سردفتران
در ادامه کرسی استادی در دانشگاه تهران را به دست آورد و در دانشکدههای ادبیات و الهیات دانشگاه تهران مشغول تدریس شد. او در همان ایام و به مدت یک سال راهی دانشگاه مادرید شد تا در آنجا هم به تدریس ادبیات عرب و فارسی و فقه اسلامی بپردازد. در ادامه در تهران سردفتر اسناد رسمی شد و از سال ۱۳۵۴ به ریاست کانون سردفتران اسناد رسمی کشور رسید. پیروزی انقلاب اما مسیر زندگی او را بهکلی تغییر داد و مجبورش کرد در نیمه دهه60 بار سفری بیبازگشت را به خارج از کشور ببندد و بیآنکه بداند دیگر هیچگاه نمیتواند خاک کشورش را لمس کند، لباس مهاجرت به تن کند.
از سال ۱۳۶۶ در ایالاتمتحده آمریکا ساکن شد و به تدریس در دانشگاه هاروارد و دانشگاه پنسیلوانیا مشغول شد. او مسئولیت تدریس به دانشجویان مقاطع دکترا و پست دکترا را بر عهده داشت و معارف اسلامی، ادبیات عرب، ادبیات فارسی و برخی علوم اسلامی را درس میداد.
او مقالههای متعددی را در مجلههای یغما، کلک، گلچرخ، ایراننامه، ایرانشناسی، رهآورد و گلستان به چاپ رساند. در میان مشهورترین مقالههای او میتوان به مآخذ ابیات عربی کلیلهودمنه و مآخذ ابیات عربی مرزباننامه اشاره کرد. علاوه بر «کشفالحقایق» نسفی، تصحیح «نسمةالسحر بذکر من تشیع و شعر» و تألیف «شاهدخت والاتبار شهربانو والده معظمه حضرت امام علی بن الحسین السجاد علیهماالسلام» ازجمله آثار مکتوب مهم او به شمار میآیند.
انقلاب؛ بازداشت؛ دادگاه
او بعد از سال 1357، در زمره افرادی بود که بازداشت و راهی زندان اوین شدند. در ادامه محمد محمدی گیلانی در دادگاه انقلاب او را محاکمه کرد و حکم به تحمل زندان علیه او داد. ظاهراً اتهامات او «تبلیغ اسلام آریامهری» در دانشگاه مادرید و دعوت نکردن سردفتران به اعتصاب و همکاری با رژیم پهلوی بود. روانشاد احمد مهدوی دامغانی سالها بعد شرحی از محاکمه خود نوشت و در آن توضیحاتش به دادگاه را روایت کرد.
به نوشته عصر ایران، جلسۀ محاکمه او از همه حیث با دیگران متفاوت بود چون با ادبیات فقهی آشنا و بهمراتب فضیلت و چیرگی در ادبیات شهرت داشت. ازاینرو هر چه سید اسدالله لاجوردی علیه او اتهامات شِداد و غلاظ نوشته و میخواست بر او سخت بگیرد رئیس دادگاه اما با او همآوا نمیشد و در نهایت تحت تأثیر دفاعیات استاد قرار گرفت نه دادستانی که او را به اتهام تبلیغ اسلام آریامهری و دعوت نکردن سردفتران به اعتصاب در جریان انقلاب به زندان و محکمه کشانده بود.
از همان آغاز که دکتر مهدوی وارد دادگاه شد شنید که محمدی گیلانی یک شعر مشهور و ضربالمثل شدۀ عربی را میخواند (گویا منسوب به صولی) و پاسخ داد و ابیات بعد را خواند و همین ردوبدل کردن اشعار عربی فضایی کاملاً متفاوت با محاکمات پیشین را شکل داد.
در بیرون هم روحانیون مختلف در سطوح فقهی و علمی متفاوت و گاه از دفاتر برخی مراجع تقلید در تلاش برای رهایی او بودند. سیاسیونی نیز حکم محکومیت زندان برای چهرهای در اندازه و آوازه علمی و ادبی و الهیاتی او را اعتباربخشی به دیگر محکومان قلمداد میکردند. چراکه دادگاه انقلاب برای محاکمۀ شکنجهگران ساواک برپا شده بود و جای استاد ادبیات دانشگاه تهران در آن نبود. مجموعه مباحثات او با حاکم شرع و شاید توصیههایی در بیرون یا دستکم شهادت به سود او و البته کیفیت دفاعیات خود مهدوی دامغانی و قانع شدن نهایی محمدی گیلانی بهرغم اصرار و پافشاری اسدالله لاجوردی بر «طاغوتی بودن کسی که سند ازدواج شاه و همسرش در محضر او تنظیم شده» به صدور حکم برائت برای او و خلاصی از اوین انجامید. (تقریباً شبیه همان مسیری که احسان نراقی با فرازونشیب بیشتر و اتهامات سنگینتر پیمود؛ زیرا او را بهعنوان تئوریسین رژیم پهلوی بازداشت کردند و نسبتی هم با فرح داشت اما در نهایت تبرئه شد و به پاریس رفت و مشاور ارشد فدریکو مایور مدیرکل یونسکو شد و بهپاس خدمات فرهنگی مدال لژیون دونور - بالاترین نشان افتخار در فرانسه- را هم دریافت کرد).
دکتر مهدوی هم چندی پسازآن توانست اجازه خروج از ایران را هم بگیرد و تا وارد آمریکا شد در بالاترین سطح ممکن و در معتبرترین دانشگاهها– هاروارد و پنسیلوانیا- در مقطع دکتری و پسادکتری به تدریس پرداخت و نوشتن را هم رها نکرد.
شکستن مهر سکوت
استاد احمد مهدوی دامغانی سالهای سال بر دهان خود مهر سکوت زده بود و درباره وقایع دادگاه جایی سخنی نگفت و مطلبی ننوشت تا اینکه آیتالله محمدی گیلانی درگذشت و او به همین بهانه تصمیم گرفت در قالب گزارش دادگاه برای روزنامه اطلاعات مطلبی بنویسد.
خودش سرنوشت دادگاه را در روزنامه اطلاعات اینطور روایت کرده بود: «مرحوم آقای محمدی گیلانی حکم به برائت از آن اتهامات منبنده داد و بر پرونده نوشت: اقامت مهدوی در زندان مُبرّری ندارد.» - [از خود بیشتر بهعنوان منبنده یاد میکرد بهجای من یا بنده یا اینجانب].
بخشهایی از آن مقاله دربارۀ آن محاکمه را در ادامه میخوانید:
- مبلغی در حدود چندین میلیون تومانِ آن ایّام، از اماناتِ بعضی اصحابِ معامله در دفتر ۲۵ در حسابِ جاریِ بانکیام در بانک ملی موجود بود. دیناری از آن وجوه اما به من تعلق نداشت و اصلاً آن حساب را فقط برای وجوهِ اَمانی اصحاب معامله افتتاح کرده بودم. ازاینرو [قبل دادگاه] شرحی خدمت آیتالله محمدیگیلانی نوشته بودم و عرض کردم که آن وجوه ارتباطی به شخص من ندارد و صورتریز آن اقلام و صاحبان و مستحقان آن نیز در فلان دفترچه که در صندوق دفترم هست، مضبوط است و خواهش کردم جناب ایشان در آن مورد رسیدگی فرمایند؛ چون هر لحظه ممکن است بعضی از صاحبان آن وجوه و مستحقانِ آن به علت انجام تعهدی که بهموجب آن، وجهی در نزد منبنده به امانت گذارده شده بخواهند حق خود را استیفا و وجه تودیعی را دریافت کنند و زندانیبودن منبنده مانعی برای ایصال حق آنان نگردد.
این اولین ارتباط کتبی با مرحوم آقای گیلانی بود و آن مرحوم در جلسه فرمود: «بیشتر آن وجوه را به صاحبان آن مسترد کردهاند.»
- سه چهار ماهی از اقامتم در اوین گذشته بود که یک روز مرا احضار کردند و یکراست به اتاق جناب آقای محمدیگیلانی بردند. دیدم برادرم مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدرضا مهدوی دامغانی و پسرم مرتضی نیز در آن اتاق نشستهاند و مرحوم آقاشیخ محمدرضا با آقای گیلانی سرگرم گفتوگویند. بعد معلوم شد بنا بر توصیه مرحوم آیتالله آقای مرتضی حائری یزدی موافقت فرمودهاند برادر و پسرم با منبنده ملاقاتی داشته باشند.
قریب سهربع ساعت آن ملاقات طول کشید. من بیشتر ساکت بودم و دو مرحوم محمدی و برادرم درباره فرعی فقهی صحبت میکردند. یادم هست مرحوم برادرم داستان جناب «حاطب بن ابی بلعته» صحابی (رضیاللهعنه) را میخواست بر وضع بنده منطبق سازد! ولی من بیشتر با پسرم صحبت میکردم.) این هم دومین ارتباطم با مرحوم آیتالله گیلانی بود.)
و اما جلسۀ محاکمه:
[رئیس دادگاه/محمدی گیلانی] در مقام گلهمندی و یا سرزنش خواندند که: « و إخواناً حَسِبتُهُمُ دُروعاً.»
بنده فوراً عرض کردم: جانا سخن از زبان ما میگویی: «فکانُوها و لکن للأعادی.»
در ادامه آورده است: جناب ایشان (گیلانی) ادامه داد و بنده نیز (برخی از اشعار عربی را که ردوبدل کردهاند در آن مقاله آورده و اینجا نمیآوریم.)
-اضافه کردم: »قربان! مدتی قبل توسط بعضی از آقایانی که در خدمتتان در اینجا هستند، از این فقیرِ ناچیز امتحان فقه و اصول فرمودهاید و گویا حالا قصد امتحان حقیر را در ادبیات دارید!»
-(محمدی گیلانی رئیس دادگاه گفت): به چه مناسبت، با توجه به سوابق خانوادگی و تحصیلی نهتنها، خدمت طاغوت کردهاید، بلکه به صفوف انقلابیون هم نپیوستهاید و هیچ شرکتی در تظاهرات ششماهه آخر سال۱۳۵۷ نکردهاید ...
بعد به آقایی که او را میشناختم و از اعضای دفتری دادسرای تهران بود، اشاره کرد تا ادعانامه دادستان را قرائت کند. آن مرد پیش از انقلاب هر وقت مرا میدید، به محبت اظهار احترام میکرد اما اینجا با لحنی بسیار خصمانه شروع به خواندن ادّعانامه کرد در 7مورد. یکی که مرا خیلی متعجب و افسرده ساخت این بود: تبلیغ اسلام آریامهری در دانشگاه مادرید در طول سالهای 1352 تا 1355!
در این میان مرحوم آقای اسدالله لاجوردی به سالن تشریف آورد و سخنانی اضافه بر آنچه در ادّعانامه ذکر شده بود، بیان کرد.
مرحوم محمدی گیلانی به سخنان من بهدقت گوش میداد؛ ولی مرحوم لاجوردی گاه با تحقیر و تمسخر و گاه با تهدید در میان فرمایشات آقای محمدی و عرایض من، بیاناتی میکرد که مآلاً مرحوم محمدی گیلانی با لحن تندی به ایشان گفت و تکرار کرد که: «آسیداسدالله، آسیداسدالله، آسیداسدالله!»
- قریب یک ساعتونیم از ابتدای جلسه گذشته بود و منبنده همچنان جواب ادعانامه را در مقام دفاع از خود میگفتم که باز ناگهان مرحوم لاجوردیـ و این بار با لحن ملایمتری خطاب به مرحوم آقای محمدی درحالیکه مرا با انگشت خود نشان میداد، گفت:
«این حرفهایی که این متهم درباره دفاع از خودش میزند و ممکن است بخواهد خودش را از اتهام تحکیم رژیم منحوس پهلوی تبرئه کند، ارزش ندارد. این متهم در عین اینکه دیناری از «اعتبار محرمانه«ای که در اختیار داشته است، هیچوقت خرجی نکرده و همهساله آن را به موجودی کانون برمیگردانده است، اما در مقام اداری برای آنکه با انقلاب همکاری نکند و آن را به خیال خود به تأخیر بیندازد، در طول مدتی که همه ادارات و مؤسسات دولتی و ملی در حال اعتصاب بودهاند، این متهم به دفاتر اسناد رسمی دستور اعتصاب نداده است.»
-از جناب آقای محمدی اجازه خواستم عرایضم را ادامه دهم و ایشان موافقت کردند. به اطلاع ایشان رساندم بنده از مهر 57 تا 17اسفند57 در خارج از ایران و تحت معالجۀ فلج صورت و گردنم بودم چون در روز 28مرداد 57 پسازآنکه در حال رانندگی بودم، از استماع خبر حریق سینمای رکس آبادان ناگهان به آن فلج مبتلا شدم و در سهراه خیابان فردوسی و خیابان کوشک اتومبیلم که اختیارش از دستم خارج شده بود، با اتومبیل دیگری تصادف کرد و مأموران پلیس مرا از همانجا به بیمارستان بردند و بهعلاوه مگر رئیس کانون بر طبق قانون میتوانست دستور اعتصاب به سردفتران بدهد؟!
آقای گیلانی شاید برای جبران تندیای که به مرحوم لاجوردی فرموده بود، خطاب به من فرمود:
«شما میتوانستید از شغلتان کناره بگیرید و استعفا کنید. نگاه کنید همین آقای آسیداسدالله لاجوردی در زمان سابق میتوانست به مقامات عالیه در دستگاه دولت طاغوت برسد؛ ولی نخواست که خدمت طاغوت را کند و به دستمال و چارقدفروشی در بازار اکتفا کرد.»
منبنده که در طول این یک ساعت و نیم یا بیشترک فیالواقع از نحوۀ سخن گفتن بسیار فصیح آقای محمدی و احاطهاش به مبانی ادبی و حدیثی و سِیر و اخبار که علاوه بر فقاهت اصولیای که بدان شهرت داشت، مبهوت شده بودم و با خودم میگفتم: خیلی عجیب است قدرت الهی که مردی را که چنین مؤدّب و مسلط به موازین فقهی و اصولی و ادبی و اخبار است، به صدور احکام اعدام برای بندگانِ خدا که گولخورده فریفته شدهاند، وامیدارد و بر اساس همین بُهت و حیرت، جز آنچه را که برای دفاع از آن ادّعانامه به نحو خیلی مختصر و موجزی صحبت میکردم، بقیه وقت همچنان سراپا به توجه و گوش به صحبت کردن ایشان باقیمانده بودم.»
دکتر مهدوی دامغانی در بخش دیگری از گزارش مبسوط و خواندنی جلسۀ دادگاه خود آورده است:
«برای اینکه در خدمت دولت نباشم و امر مرحوم والدم را اطاعت کنم، حرفۀ سردفتری را انتخاب کردم که شغلی آزاد است و سوابق تدریسی بنده هم در دانشگاهها بر اساس پروندهای که این ادّعانامه بر مبنای آن صادرشده است، معلوم است.
خودم، خودم را میشناسم و خدا میداند در انجام وظایف شغلی و اداری همواره پایبند اصول شرعی و اخلاقی و قانونی بودهام و بحمدالله هیچگاه مال کسی را نخوردهام و عِرض کسی را نبردهام و در همۀ این موارد و دعاوی که در ادّعانامه مذکور است، ذکری از اینکه این بنده خدایناکرده خیانتی و ستمی و ابطال حقّی کرده باشم، نیست و حداکثر جرم ادعایی علیه منبنده این است که به علت قصور در پیوستن به صفوف انقلاب، خود را از آن افتخار محروم کردهام.»
خدا میداند جناب آقای محمدیگیلانی اشکهایش ریزان شده بود و چند بار به من احسنت، احسنت فرمود و یاد خیری هم از مرحوم والدم رحمهالله کرد.
هرچه بود گذشت
این استاد وارسته سالها حسرت بودن در ایران را به جان داشت. روانشاد مهدوی دامغانی در همان برنامه شوکران هم رو به پیام فضلی نژاد گفت در طول همه این سالها جسمم در آمریکا بوده و روحم در ایران تا چشم رویهم میگذارم روحم به ایران سفر میکند و دلتنگ بازگشت به ایران و پابوسی حرم امام هشتم هستم.
این استاد فقید البته در چهار دهه گذشته مجال آخرین زیارت امام رضا را هم پیدا نکرد اما لااقل آخرین خواستهاش ظاهراً بناست محقق شود؛ پیکرش الآن باید در راه ایران باشد و میخواهند به آخرین خواسته او یعنی تدفین در حرم امام رضا جامه عمل بپوشانند.