غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته

بهار سهراب‌بیگی (نویسنده)

چند وقتی است که هیچ‌چیزِ وجودم سر جای خودش نیست. تن و بدنم راه خودش را می‌رود و فکرم به هزار کوچه و پس‌کوچه تاریک زندگی‌ام سرک می‌کشد. انگار دستان پنهانی مرا از چند طرف گرفته‌اند و می‌کِشند، آن‌چنان با قدرت که چیزی نمانده متلاشی بشوم. خیلی وقت است خودم را حبس کرده‌ام. ساعت‌ها به جایی خیره می‌مانم. نشانه‌های حیات را پس می‌زنم، اما فکرم لحظه‌ای آرام نمی‌گیرد. به زور گاهی از خانه بیرون می‌روم، کمی پیاده‌روی می‌کنم و بی‌حاصل‌تر از پیش برمی‌گردم؛ یک تلاش عجیب برای خسته‌کردن خودم، شاید شب چشم‌هایم بتواند کمی راحت‌تر روی هم برود. خواب شب اما کابوس وحشتناکی است. یا دیوانه‌وار طلبش می‌کنم و هنوز شروع‌نشده آن‌چنان دست و پا می‌زنم تا این کابوس را بشکنم یا ساعت‌ها با سیاهی شب و بی‌خوابی جنون‌آمیز گلاویز می‌شوم و صبح خسته‌تر از روز پیش بیهودگی‌ها را از نو آغاز می‌کنم؛ با چنان دردی در وجودم که انگار از جنگی شکست‌خورده جان سالم به در برده‌ام. چیزی که این روزها بیش‌تر به آن فکر می‌کنم این است که اگر بیست سالم بود و عقل الان را داشتم، حتماً خیلی کارها می‌کردم. جسارت‌ها به خرج می‌دادم. تصمیم‌های بزرگی می‌گرفتم. برای رسیدن به خواسته‌هایم پافشاری بیش‌تری می‌کردم. ماجراجویی‌های بیش‌تری از سر می‌گذراندم. خودم را درگیر پیش‌پاافتاده‌ها نمی‌کردم. شاید کوچ می‌کردم. خطر را به جان می‌خریدم و دنیای جدیدی را تجربه می‌کردم. حتماً کتاب‌های بیش‌تری می‌خواندم. به سفر می‌رفتم. شهرهای زیادی هستند که آرزوی دیدن‌شان را دیگر فقط به خواب‌هایم می‌برم. بسیار یاد می‌گرفتم، حتی شاید به چند زبان خارجی حرف می‌زدم. زیستن را زندگی می‌کردم. در یک کلام از زندگی‌ام لذت می‌بردم. شاید حالا حالم بهتر بود. شاید حالا تصویر زن درون آینه، لبخندی هرچند بی‌رمق کنج لب‌هایش نشسته بود اما می‌دانید چه چیز می‌تواند از این هم ترسناک‌تر باشد، از این فکر که زمانی به این زیادی را بیهوده از دست داده‌ام؟! این‌که با خود می‌گویم اگر در چهل‌سالگی‌ات همین حرف را راجع‌ به سی‌سالگی‌ات زدی چی؟! اگر یک روز خسته‌تر از حالا نگاهی به پشت سرت انداختی و جز بی‌حاصلی چیزی از تو به جا نمانده بود چی؟ و از آن بدتر، اگر قرار باشد این دور باطل همین‌طور ادامه پیدا بکند چی؟ در پنجاه، شصت و هفتادسالگی هم می‌خواهی همین پرسش‌ها را از خودت بپرسی؟ کی می‌خواهی بالاخره بشکنی‌اش؟ کی می‌خواهی جسارت به خرج بدهی و کارهایی را انجام بدهی که بعدها حسرت‌شان را نخوری؟ کی تصمیم داری مال خودت باشی؟! پس آن روزی که قصد داری بال‌هایت را باز بکنی و پر بزنی به آسمان آرزوهای بزرگت یا حتی رویاهای کوچکت،کی از راه می‌رسد؟ چه وقت نوبت توست؟! ولی ترس نمی‌گذارد. وابستگی اجازه نمی‌دهد. الان حتی بیش‌تر از بیست‌سالگی مانع می‌شوند. پشت آدم را می‌لرزانند. هر گوشه‌ای چهره مخوف‌شان را پنهان کرده‌اند و هر قدمت را زیر نظر دارند. زورشان به همه‌چیز زندگی چربیده‌است؛ به توانم، بلندپروازی‌هایم، به من. چه‌طور این‌قدر قدرت گرفتند؟ خیلی ساده است، من پیر شده‌ام. ترسو شده‌ام و از همه بدتر این‌که هرچه زمان می‌گذرد، پیرتر هم می‌شوم. وابسته‌تر. دورتر از همه آن‌چه می‌خواستم باشم، و زمان بی‌رحمانه‌تر از پیش چنگ می‌زند به عمرم تا تاراج بکند همه دنیایم را. این بازی هم‌چنان ادامه خواهد داشت تا روزی که بمیرم یا خودم را بمیرانم. چرا به چنین روزی افتاده‌ایم که جای زندگی، مرگ را طلب می‌کنم؟!